.6⃣ نوری که پشت چشمهای بسته ات می بینی . » میرزا جواد همچنان ساکت بود. سرمای عجیبی را در سرانگشتانش حس میکرد. گویی خون در وریدش داشت یخ می بست. آخوند ، آهی کشید و گفت : تو به سیمای شخص می نگری ما در آثار صنع حیرانیم . نجوای درون باز در وجود میرزا جواد پژواک می کرد: «یا قریب، یا بعيد .» آقای ملکی اگر تو در سیر و سلوک به جایی نرسیده ای برای این است که هنوز خودت هستی، خودت را می بینی و خودت را میخواهی وقتی از فامیلت می پرسم کلافه می شوی و متکبرانه نسبت به آنها بی اعتنایی می کنی . میرزا جواد سرش را پایین انداخت. استاد ادامه داد: «اگر می خواهی خدا را ببینی باید خودت را نبینی خودت را نخواهی او را بخواه که خودش گفته است «ادعـونـی استجب لکم اگر بخوانی اش، اجابتت خواهد کرد!» میرزا جواد حس کرد اتاق دور سرش می چرخد. اندیشید «خدایا می دوم و می دوم و خیال می کنم که دارم خودم را به تو میرسانم در حالی که اسیر تو در توهای بن بست نفس خویشم و هرچه می کنم، فقط هوای نفس خود را دور می زنم و در مدار بسته ی دنیا وقت میگذرانم. » .