🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند. - بی زحمت کمکم کنید فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد. - عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم. بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند. - بی زحمت کمکم کنید. باز رویش را برگرداند... - من را می بخشی ؟ - تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟ - شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟ - بله شنیدم. - حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید. دستهایش را بالا برد. - خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم شکایتتان را به پدرم میکنم. ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد. - کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم. 💔(۳۹)