فکرها بودم که بالاخره یکی دیگر از شاگردان استاد گفت: «جناب آخوند! این جماعت مست اند، به نهی از منکر ما توجهی نخواهند کرد و احتمال اثر در ایشان ساقط است.» احساس خنکی وجودم را فراگرفت و گمان کردم تکلیف از دوشمان برداشته شد. استاد سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «باشد، خودم می روم.» هول در دلم افتاد که الآن چه می شود. این پیرمرد می خواهد برود وسط مشتی جوان عیاش، و کاسه کوزه شان را به هم بریزد و اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش بیاورند. آخوند لباسش را مرتب کرد و به سمت در قهوه خانه راه افتاد، در را باز کرد و داخل شد. بوی دود جیگاره و نارگیله از در قهوه خانه بیرون زد. سراسیمه به دنبالش داخل شدیم و دیدیم تعداد آنها بیش از چیزی است که تصور می کردیم. آخوند وارد شد و مستقیم به سراغ سرکرده شان رفت. آدمی قلچماق به نظر می رسید. با خود گفتم الآن آخوند می خواهد چه بگوید؟ آیه می خواند؟ روایت می خواند؟ در همین اندیشه ها غوطه ور بودم که آخوند رو کرد به رئیسشان و گفت: «سلام علیکم، آقا رخصت می فرمایید بنده بخوانم و شما سازش را بزنید؟» ناگهان صدای ساز و آواز به سکوتی مرگبار تبدیل شد. رئیس که خنده اش گرفته بود، وقتی دید مشتی طلبه با پیرمردی که سرووضعش نشان می دهد در عمرش حتی یک موسیقی گوش نکرده، وارد قهوه خانه شده اند، با حالتی که آخوند را دست انداخته باشد، گفت: «شیخ، مگر شما هم بلدی با این ماسماسک ها بازی بازی کنی؟ » ملا حسینقلی لبخندی زد و گفت: «من بلدم شعر بخوانم، رخصت هست بخوانم؟» مرد دستی به سبیل کت وكلفتش کشید و با قهقه ای گفت: «آشیخ، تو بخوان ما سازش را می زنیم.» با قهقه ای که سر دادند، تا مغز استخوانم سوخت. درست بود، من بارها تأثير نفس استاد را دیده بودم. یادم نمی رود که در نجف، شروری بود به نام «عبد فرار» که نجفیها از دست آزارش عاصی شده بودند و همه از او می ترسیدند. روزی، آخوند در حرم امیرالمؤمنین نشسته بود که عبد فرار از مقابلش گذشت. رسم بر این بود که چون همه از او می ترسیدند، از ترس آزارش باید به او احترام می گذاشتند، اما ملا حسینقلی ابدا به او محل نگذاشت. عبد فرار که ✨(۲)