متوجه این بی اعتنایی شد، برگشت و با طلبکاری گفت: «آهای شیخ! برای چه به من احترام نگذاشتی؟ مگر من را نمی شناسی؟!» لب هایم را گزیدم و با خود گفتم خدا به خیر کند، الآن شر به پا می شود. آخوند در پاسخش گفت: «مگر تو که هستی که باید به تو احترام بگذارم؟» عبد فرار با عصبانیت و تهاجم گفت: «من عبد فرار هستم، باید به من احترام بگذاری!» آخوند سرش را پایین انداخت و در کمال آرامش گفت: «عجیب است!» - چه چیز عجیب است؟ آخوند با چشم های نافذش به او نگاه کرد و گفت: «عجیب، نام توست؛ چرا به تو عبد فرار می گویند؟ أفررت من الله أم من رسوله؟ » ما که باورمان نمی شد؛ گفتن این جمله از آخوند همان و خراب شدن عالم بر سر عبد فرار، همان. ساکت شد. خطوط صورتش در هم شکست و عرق شرم بر پیشانی اش نمایان شد. موعظه، آن چنان او را متحول کرد که صبح فردا خبر وفاتش را دادند. همسرش گفت: «دیشب برخلاف همیشه که وقتی به خانه می رسید من را کتک می زد، انگار معجزه ای شده باشد، از در مهر و محبت وارد شد. از من بسیار عذرخواهی و دل جویی کرد؛ سپس تا پاسی از شب، از این سوی حیاط به آن سو می رفت و زار می زد و مدام با خود میگفت: أفررت من الله أم من رسول؟ تا اینکه دیدم سر سجاده رفت و آن قدر گریه کرد و نماز خواند تا بیهوش شد. صبح به سراغش رفتم و دیدم با چهره ای پرنور جان داده است. من و دیگر شاگردان از این رخداد بی خبر بودیم، اما اول صبح، آخوند گفت: «امروز برویم منزل یکی از اولیای خدا که وفات کرده.» و ما را به سمت خانه عبد فرار برد. این اثر نفس قدسي ملا حسینقلی همدانی بود که بارها مشاهده اش کرده بودیم؛ اما این بار تفاوت داشت. آخر وسط قهوه خانه، آن هم بین این همه آدم گردن کلفت، ورق طوری برگشته بود که قرار بود عارف کامل بخواند و عیاشان ساز بزنند. صدایش را صاف کرد و با ضرب آهنگی ناقوسی، وسط دود ودم قهوه خانه شروع به خواندن این اشعار کرد: ✨(۳)