میگفت کوه غمی در پس صندوق خانه دلش دارد، باز هم عجیب نبود.
اعلام کرد و وارد شد. به احترام رفاقت و سیادتش ایستادم و سلام کردم و گفتم: حضرت آقا دیر تشریف آوردید.نگاه عمیقی کرد و گفت: «سلام سید ابوالحسن. حلالم کن، ماجرایی شگفت را گذراندم.»
کنجکاو شدم بدانم چه شده است. سکوت معنادارم، او را به حرف نیاورد. سر جایش نشست و من که دیدم حالی غیرمعمول دارد، سرسخن را باز کردم و گفتم: چه شده است سید علی؟
چشمانش را به چشمان من دوخت و آهی عمیق کشید و پس از آن، لبخندی ملیح بر لبانش نقش بست و گفت: «بالاخره اذن ماندن در نجف برایم صادر شد!»
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، خوشحال بودم و برای ادامه رفاقتم با او، قند در دلم آب شد؛ اما نتوانستم بفهمم غمی که در چهره دارد برای چیست. پرسیدم: «این چه حالی است؟ آدم نمیداند خوشحالی یا ناراحت!»
در حالی که چشم هایش را تا نیمه می بست، گفت: «سید مرتضای کشمیری را میشناسی؟»
با تعجب گفتم: «میشناسم! چطور؟ بالأخره نگفتی این چه حالی است که داری؟ خوشحالی؟ غمگینی؟)
کمی جابه جا شد و با حالتی که خطوط چهره اش آدم را برای فهمیدن غم یا شادی به اشتباه می انداخت، گفت: «خوشحالم سید ابوالحسن، اما خبری به من رسیده است که نمی دانم باید گریه کنم یا بخندم!»
در حیرت فرورفتم و منتظر ادامه کلامش شدم....
✨(۹)