🖌 بخش پایانی 🔰 سید مصطفای ما را همه می شناختند، البته همه ی همه نه! همه ی کسانی که دنبال دوستی مهربان و دلسوز در فضای طلبگی بودند. سید بهترین رفیق بود، بهترین هم کلام، بهترین یار غار و دوستی عزیز تر از جان! هر از گاهی بهش پیام می دادم سید جان! خیلی دلم برایت تنگ شده، قبل مرگم نفسی مهلت دیدار بده! بلافاصله می گفت: دل منم خیلی برایت تنگ شده، کی فرصت داری همو ببنیم؟ هر دو سر شلوغ بودیم! یه بار مخش رو زدم که شام بیاد منزل ما با هم پیتزا بخوریم، آمد یک پیتزا هم آورد ولی خودش نخورد! هر کار کردم نخورد! گفت آمدم فقط کنارت باشم وگرنه الان هیچ میلی ندارم! تو بخور من از خوردن تو لذت می برم! این "جان" آخر اسم ها از زبانش نمی افتاد. امین جان! وحید جان! حسین جان! این جان فقط لفظ نبود، به راستی معنای‌ش را قصد کرده بود، چرا که همه جان او بودند و او همه ی جانِ همه! این اواخر چقدر هر دو مشتاق بودیم مباحثه ی کتاب "فلسفه ی فرهنگ" استاد یزدان پناه (حفظه الله) رو با هم داشته باشیم بلکه یه راهی در جهت ارتقا و بسط اندیشه ی استاد در بستر اجتماعی ایجاد کنیم. اما چه حیف! تو ماندی و زمان ما را با خود دارد می برد! تو رفتی تا با معشوقانت هم کلام شوی و ما ماندیم و یک عمر حسرت و خاطره مجالست با تو! 🔰 سید مصطفای ما را همه می شناختند، البته همه، همه ی او را نمی شناختند بلکه هر کسی از جهت و حیثیتی! بعضی به لباس ویژه و پوشش خاصش، بعضی به شور حسینی و ذهن داغش، بعضی به نماز شب و مناجات سحرش، بعضی به اندیشه ی راهبردی و عمق تفکرش، بعضی به حکمت و عرفان و مبانی عمیقش، بعضی به آرمان ها و اهداف عالی اش، بعضی به انتقادهای کوبنده و نگاه نافذش و بعضی به مهربانی و حس برادری اش و بعضی به خنده های زیبا و شوخ طبعی اش، بعضی به اشک و آه و سوز روضه اش، بعضی به دل رئوف و چشم دغدغه مندش! بعضی و بعضی و بعضی. برادر عزیز تر از جان ما اسم با مسمایی هم داشت، اصلا اسم را برای او قالب گرفته بودند چون به راستی هم سید بود، هم مصطفی بود، هم مدرّس بود و هم مصلّی! اینها همه البته خصال نیکوی سید ما بود، او همه بود و هیچ یک نبود، شاید او بهتر از همه خودش را شناخت و وصف کرد، او از ربیّون بود و إلی الله راغب. 🖋 امین اسداله زاده داریانی 28 بهمن 1401 💠 https://eitaa.com/ahadith_ejtemai