❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و پنجم رضا وقتی اسم و آدرس دارنده ی چک شو از بانک گرفت م
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و ششم با اینکه هوا تاریک شده بود فاطمه از بس غصه دار بود بدون توجه به تاریک شدن هوا بطرف آرامگاه محل قدیمی شون حرکت کرد و حدود یکی دو ساعت بعد به محل رسید و مستقیم رفت سر مزار محمود اول تا تونست گریه کرد و قبر محمود را بوسید و بویید بعد شروع به درد ودل کردن با محمود کرد و از بازی روزگار و اتفاقاتی که برای خودش و پسرشون افتاده گفت و گفت و گفت تا از خستگی و بی حالی خوابش برد اما یکدفعه از خواب پرید و یاد پدر محمود افتاد کمی اونطرف تر رفت و در کنار مزار پدر محمود گفت پدرجان من میدونم دلشکسته بودی و محمودو نفرین کردی که الهی بچه هاش سرش بیارن اما بیا ببین که نوه ات پسر سالم و پرتلاشی بوده ولی بخاطر سادگی گول خورد و الان مشکلی براش پیش اومد که از دست من کاری بر نمیاد ازت خواهش میکنم یک کاری برای ما کن خواهش میکنم پسرتو ببخش پسرت که پیشت هست و لابد می دونی که آخرای عمرش چقدر خوب شده بود ازت التماس میکنم به دل شکسته ی یه مادر رنج کشیده رحم کن من جز رضا هیچ پناهگاهی ندارم صدای زنانه ی غریبه ای گفت چرا از خدا نمیخوای؟ فاطمه ترسید و کمی عقبتر رفت اما وقتی دقت کرد دید پیرمردی روی یه ویلچر نشسته و یه خانم داره ویلچر رو هل میده فاطمه سلام و احوالپرسی کرد و گفت شما کی هستین خانمه گفت واقعا منو نشناختی من زن حاج اسدم و این پیرمرد مفلوک که روی ویلچر هست حاج اسده که به این روز افتاده فاطمه از جاش بلند شد و دوباره سلام کرد و گفت شما چرا اینوقت شب اینجایین ؟! زن حاج اسد گفت شوهرم سکته کرده و به این روز افتاده اما قبل از سکته هر شب همین موقع میومد سر مزار محمود و ازش حلالیت میخواست یه روز قبل از اینکه سکته کنه بمن گفت شب قبل خواب دیدم که محمود منو نبخشیده اگه مُردم اینقدر بجای من برو سر مزار محمود تا حلالیت بگیری من به زن و بچه ش خیلی بد کردم حاج اسد هیچ حرکتی نداشت و فقط به فاطمه نگاه میکرد فاطمه در حالی که دوباره بغضش ترکید گفت حاج آقا من بخشیدمت فقط دعا کن مشکلم حل بشه زن حاج اسد گفت حاجی نمیتونه حرف بزنه فاطمه گفت انشاالله که خدا شفاش بده خدا به درد دل من هم گوش کنه زن حاج اسد گفت منم برات دعا میکنم حتما مشکلت حل میشه از وقتی ازین محل رفتین محل سوت و کور شده انگار برکت ازینجا رفته کاش برگردین در حال گفتگو بودن که چندنفر از جوونها اومدن جلو و گفتن سلام خاله فاطمه فاطمه هیچکدومشونو نشناخت و از زن حاج اسد پرسید اینا بچه های شما هستن جوونها گفتن خاله مارو نشناختی ؟ ما شاگردتون بودیم فاطمه از ذوق اشکش جاری شد و گفت خدا نگهدارتون باشه انشاالله همسایه ها اینقدر باهاش گرم گرفتند که زمان از دستش در رفت و نزدیک به یکی دو ساعت اونجا بود از همه خداحافظی کرد و به همسایه ها سپرد که دعاش کنند ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸