🌸 داستان طالب و زهره🌸 قسمت سوم  یک روز عصر طالب احساس کرد که کمی ناخوش است ، یار غار و برادرش سبزعلی را صدا زد و گفت : من کمی ناخوشم ، باید کمی بخوابم ، تو گاوها را بدوش و از شیرشان کره بگیر تا من کمی استراحت کنم ، طالب سر بر زمین گذاشت و به خواب رفت ، در خواب ، زهره را دید که درون آب در حال غرق شدن و دست و پا زدن است و هر چه بیشتر دست و پا میزند بیشتر فرو می رود و باز زهره را دید که به همراه نامادری اش ( زهره هم نامادری داشت ) به بازار می روند تا برای عروسی پارچه های سفید و زربفت بخرند و طالب با همین خوابها تا صبح فردا آشفته بود.  فردا صبح ، طالب با صدای پارس سگهای پاسبان گله از خواب بیدار می شود ، ولی دید همچنان احساس ضعف و سنگینی دارد ، سبزعلی را صدا می زند و می گوید ببین چه کسی دارد نزدیک می شود؟ غریب است یا آشنا ؟! اگه غریبه است راه نده و از او دلیل آمدنش را بپرس اما اگر آشناست یا احترام به اینجا پیش من دعوتش کن و برایش چایی آماده کن و صبحانه ی مفصلی برایمان بیاور ....  سبزعلی نگاهی میکند و به طالب می گوید که قلی چارویدار ( چارویدار در گویش مازندرانی به کسی می گویند که از بازاری باری را خریده یا مال خریداری شده دیگران را بر روی اسب حمل کرده و به جایی دیگر یا بازاری دیگر منتقل می کند ) است . طالب با شتاب به طرف قلی می رود و با شادمانی او را به داخل دعوت میکند چون چاروادارها در آن زمان به نوعی افراد مطلع و با خبر محسوب میشدند و غرض طالب هم از دعوت قلی پرسیدن از اوضاع و احوال شهر بود  طالب از قلی اخبار شهر را جویا می شود و قلی هم از همه جا حرف می زند و در نهایت طالب از زهره می پرسد و قلی پاسخ می دهد که برای زهره خواستگار آمده و تا چند روز دیگر می خواهند عروسی بگیرند ، طالب از شنیدن این حرف مرد و زنده شد ، فریاد بلندی کشید و به سبزعلی گفت اسب را برایم مهیای تاخت کن که باید هر چه سریعتر به شهر برسم طالب خبر عروسی زهره را از قلی چارویدار شنید و عنان اختیار از کف داد و به سبزعلی نهیب زد که اسب کهر را زین و یراق کند تا طالب هر چه زودتر خویش را به آمل برساند . پیش از حرکت طالب به سبزعلی گفت که از باب تشکر و امتنان به قلی ، یکدست چوقاع ( نوعی تن پوش پشمین) و دو سکه اشرفی و مقداری کره و ماست و سرشیر بدهد و سپس راهی شهر شد.... ادامه دارد ... @AHANGMAZANI❤️ 👆❄️کانال آهنگ مازنی❄️👆 بخش نظرات کانال