❤آهنگ مازنی❤
🌸داستان عشق و زندگی🌸 قسمت هشتم صدای مردانه ای به گوشم رسید که اولش ترسیدم که چرا مادرم باید با یک
🌸داستان عشق و زندگی🌸 قسمت نهم اون شب با اینکه مادرمم ناراحت بود ولی خیلی مراقبم بود و حواسش به من بود چند بار از خواب پرید و گفت دخترم چیزی نشده باور کن من دلم روشنه که اتفاق بدی نیفتاده با بغض شبیه گریه گفتم مادر اگه رضا چیزیش بشه دیگه زندگی برای من جذابیتی نداره گفت تو هم جوگیر شدیا ااصلا معلوم نیست که بخواد باهات ازدواج کنه شایدم واقعا زن گرفته باشه گفتم مهم نیست من رضا رو دوست دارم حتی اگه از من متنفر باشه دوستی من برای دل خودم و خوشگذرونی خودم که نیست اصلا هم به اون چیزهایی که میگی فکر نمیکنم فقط دعا میکنم رضا چیزیش نشده باشه نذر سید فاطمه هم کردم که اگه اتفاقی نیفتاده یا اینکه رضا حالش خوب باشه چادر قشنگمو بهش هدیه بدم و ضمنا ماه شعبان رو کلا روزه بگیرم گفت همینقدر بسه نذری نکن که نتونی از عهده ش بر بیای گفتم من برای سلامتی رضا از عهده ی هرکاری بر میام حالا می بینی! نماز صبحو خونده بودم که خوابم برد فرداشم خداروشکر مدرسه نداشتم چون برای امتحانات تا ۱۵ اردیبهشت تعطیل بودیم ولی چون دلهره داشتم ساعت ۷ صبح بیدار شدم مادرمو بیدار کردمو گفتم پاشو یه کاری کنیم گفت چه کاری آخه سر صبح کجا بریم نکنه توقع داری بریم ییلاق دنبال رضا بگردیم یهو به ذهنم رسید که ماشین محلشون شاید ایستگاه باشه یا به هرحال یکیو پیدا کنیم شال و کلاه کردمو گفتم مادر پاشو بریم مادرم اصلا دلش نمیخواست بیاد اما وقتی دید من دارم بال بال میزنم قبول کرد و بچه هارو فرستاد مدرسه و داداش کوچیکمو با چادر به پشتش بست و گفت بریم از دست تو گرفتار شدم وقتی رسیدیم ایستگاه خبری نبود فقط پیرمردی اونجا ایستاده بود و قهوه خانه ی کوچکی هم کنار ایستگاه بود که دو سه تا مشتری داشت از صاحب قهوه خانه پرسیدیم که ماشین ییلاق کی میاد گفت ماشینشون ساعت ۲/۵ میرسه ولی گاهی راننده شون زودتر میاد میخواستین برین ییلاق ؟ من و مادرم همزمان گفتیم نه فقط یک سوال داشتیم گفت این پیرمرد تازه از ییلاق رسیده ازیشون چرا نمی پرسید سریع رفتیم پیشش و بعد از سلام و احوالپرسی گفتیم شما عمه خدیجه رو می شناسید گفت مگه میشه کسی آبجی خدیجه رو نشناسه گفتیم از محل چه خبر اتفاقی چیزی نیفتاده که گفت نمیدونم منظورتون از اتفاق چیه ییلاق اگه اتفاقی نیفته باید تعجب کرد یک روز چوپون از کوه پرت میشه یک روز یکی از درخت میفته یه روز گرگ به گله میزنه به هرحال ییلاقه و هزار اتفاق سریع رفتم نزدیکتر و گفتم برای نوه ی عمه خدیجه اتفاقی نیفتاده آقا رضا رو میگم گفت آهان مهندسو میگین نه الحمدلله بخیر گذشت داشت برای گوسفندا دارواش* میگرفت از درخت افتاد پیرمرد ادامه داد ولی خداروشکر صحیح و سلامته فقط چون دستش مشکل داره ما نگران شدیم که الحمدلله بخیر گذشت دو دستی زدم به سرم و گفتم کی پرت شده الان خبردارین چی به سرش اومده؟ توروخدا بگین گفت چته دخترم میگم هیچی نشده اگه چیزیش شده بود من الان اینجا چیکار میکردم من دایی پدرشم گفتیم یعنی داداش عمه خدیجه هستید گفت نه برادر آبجی خدیجه ام و خندید مهندس دیروز بعدازظهر از درخت افتاد خداروشکر اونجا دکتر هم داشتیم چون سیزده بدر بود محل شلوغ بود دکترمونم بود معاینه ش کرد گفت چیزی نیست فقط باید امشبو مواظبش باشین ما هم تا صبح بالاسرش بودیم از بس چای خوردیم رنگمون شده عین رنگ چایی ولی خداروشکر صبح پاشد نمازشو خوند صبحونه رو هم خورد و رفت پی گوسفنداش گفتم دستش چیزی شده گفت نه همون اتفاق دو سال پیشو میگم خدا رو شکر کردم و خواستم دست پیرمردو ببوسم اما مادرم دستمو گرفت و گفت چیکار میکنی تو راه برگشت شدم زهرای سابق و مادرمم تا میتونست متلک بارم کرد و میخندید ظاهرا اونم خوشحال بود که آقا رضا چیزیش نشده ولی یکدفعه یادمون اومد که دستش مگه دوسال پیش چیشده بوده چرا ما خبر نداشتیم چرا از پیرمرد نپرسیدیم اصلا چرا میگفت مهندس نکنه یه رضای دیگه رو میگفت مادرم زد رو شونه مو گفت بسه دیگه جمع کن خودتو یه محل چندتا عمه خدیجه داره؟ چندتا رضا داره اگر هم دو سه تا بود پیرمرده می پرسید کدوم عمه خدیجه رو میگین یا کدوم رضا رو بس کن این وسواس الکیو بخند دلم خون شد از بس از دیشب تا حالا نگرانیتو دیدم گفتم باز خداروشکر مادرم گفت ظاهرا تو بیشتر صدمه دیدی هم چادر خوشگله تو از دست دادی هم یکماه باید روزه بگیری تازه چون نذر کردی مستحبی هم نیست واجبه که حتما بگیری 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🍀کانال 🍀 بزرگترین کانال آهنگ مازندرانی در ایتا👌 👇👇