🔴روایتی واقعی از یک حکیم پرآوازه ایرانی 🔷بخون و به ایرانی بودن خودت ببال در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش در می‌رود پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در کانال زیر 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3