[•°🍃🌼🍃°•] آبجیم می‌گفت : یکی از شبای ماه صفر که رفته بودیم هیأت آخرای جلسه زودتر پا شدم که با حسام بریم بیرون و درگیر شلوغی و فشار جمعیت نشیم. وقتی اومدیم بیرون حسام گفت من میخوام برم پیش بابا و یهو دستمو کشید و فرار کرد وسط جمعیت😱 هر چی صداش کردم ، گوش نداد و رفت. من و بگو استرس ...😵 جمعیت هم داشت میومد بیرون و من خلاف از لابلای اونا داشتم به سختی میرفتم و حسام رو نمیدیدم. همش داشتم میگفتم خدایا بچه م گم شد ، خدایا چطوری حالا پیداش کنم ، خدایا .... همینطور که از استرس داشتم نابود میشدم که یه موقع نترسه بچه ... شنیدم که ی نفر با صدای بلند میگفت زهرا خانم دنبال حسام نگرده ، زهرا خانم دنبال حسام نگرده. دیدم نگهبانِ اونجاس که داره صدا می‌کنه. بعد هم همه جمعیت دارن فریاد میزنن که زهرا خانم دنبال حسام نگرده 😅😬 یه کم جلوتر رفتم دیدم حسام بغل نگهبان دستاش رو زده زیر بغلش و با قیافه حق به جانب نگاهم می‌کنه و نیش هاش تا بناگوش باز . من و بگو 😒 وقتی دیده گم شده ، رفته پیش نگهبان و گفته گم شدم ، گفته با مامانم بودم ، اسم مامانمم زهرا خانومه!!🙃😆😏 (حسام ۴/۵ سالشه)