#رمان_پلاک_پنهان
#پارت۳۸
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نهلازم نیست
کمیلدستیبهاسلحهاشکشیدتاازوجودش مطمئن شود،از حراستدانشگاهگذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاقدفتر را بستن،نگاهیبهدربازشدهیدفترانداخت، مطمئن بود کسی که وارد دفترشده کلید همراه داشته،نگاهی به اطرافانداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن
شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول
برداشتنمدارکازگاوصندوقاست،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا
دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند.
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش
را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست
عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را
شنید.سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش
زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدسمیزدکهشایدهمدستانشبهدنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیلاسلحهرابالاآوردامابادیدن شخص
روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟
سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یهاسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بستهمی شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابینگاههردورا به خودکشاند،سمانه
با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ توکیهستی؟سمانهرو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو
سمانهباوحشتبهصورت سهرابینگاهی انداخت،بااینکهاومتنفربودولینمیخواست به خاطر اون برای کمیلدردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد،توروخدا ولش کنی آقا کمیل
کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،
میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پسکمیلتویی؟کمیلبرزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی
کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساسکرد،برای اینکه سهرابی راساکت
کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،دراروهم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستشگرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی بایدخودتوبرایهمچینروزیآمادهمیکردی
سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت:
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالادونستم چرا رئیساینقدر اصرار داشت بشیری روبزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرنکمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار
سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه
داد:
ــ بیچارهسمانهاونارزششبیشترازاین چ..
با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشید میکشمتون
گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت:
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل
ـ ـچشم قربان
#بهقلمفاطمهامیری