📚📚 برشی از کتاب به تو می نازد صفحه 18👇👇👇 ❇️ دل نگرانی اش آنقدر زیاد بود که هرچه میخواست پنهان کند، نمیشد. به بهانهء باز کردن پشم توی حیاط خانه نشست و خودش را سرگرم کرد تا بلکه خبری از عبدالحسین شود. چند روزی بود که نیت کرده بود یک لحاف پشمی برای عبدالحسین بدوزد. یکدفعه خانم جان صدایش زد: (( اشرف بدو بیا، یه ماشین سرپل ایستاد. )) اشرف سریع چادرش را از روی طناب لباس، که وسط حیاط پهن کرده بود، کشید و انداخت روی سرش و خودش را رساند جلوی در خانه. آقایی که از ماشین پیاده شده بود، جلوتر آمد و گفت: (( من همکار آقا سرلکم، امروز اومدن بردنش سربازی. )) تازه بعد از شنیدن این خبر، یادش افتاد که بله! عبدالحسین باید چند سال پیش میرفت سربازی، اما بعد از آن تصادف سخت و خانه نشینی و مشکل خانم جان که درد داشت و معلوم نبود از صفرایش است یا از کلیه و پیگیری های عبدالحسین برای بردن مادر به بیمارستان و دکتر و تأمین مخارج زندگی رفتن به سربازی را عقب انداخته بود... ✍️ کانون علمی فرهنگی پاسداران اهل قلم 🆔 @ahleghalam1