🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و چهارم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/536
فصل ششم
برادران خوشزخم (۲)
یکی از بسیجیهای محل را دیدم
یک ترکش به سرش خورده بود
خیلی خونسرد و عادی توی سنگر نشسته بود
به اصرار مسئول تپه که میگفت برو عقب توجهی نمیکرد
همان جا ماندیم
در تپهای که فقط توپ و خمپاره رد و بدل می شد پاس بخش شدیم
شبها به سنگرها سرکشی میکردیم و نگهبان ها را تعویض
روزها هم از خستگی تا نزدیک ظهر میخوابیدیم
بعد از سه چهار روز بادپا و خوشخاضع گفتند؛ "برمیگردیم عقب پیش بچههای همدان"
من هم راضی شدم
تا قصرشیرین پیاده رفتیم
جای پای نیروهای همدان را در مقری نزدیک شهر پیدا کردیم
آماده عملیات بودند
غلغله نیرو بود
هرچه سر چرخاندم آشنایی ندیدم
یکی که بیشتر جنب و جوش داشت، پرسید: "شما از کجا آمدهاید؟!"
گفتم: "از بسیجیان همدان هستیم."
تحویلم نگرفت و رفت
تویوتاها داشتند نیروها را سوار میکردند و آماده حرکت بودند
و ما درمانده و نگران که حتی یک چوب دستی نداشتیم
داخل یک چادر رفتم که پیدا بود خالی از نیرو شده
چشمم به سه قبضه کلاش افتاد با جیب خشاب و نارنجک
اسلحهها را برداشتم
گفتم خدا که بخواهد همه چیز راست و ریس میشود
خندهمان گرفت و دور از چشم همان کسی که تحویلم نگرفت داخل ستون تویوتاها رفتیم
نیروهای بسیجی کیپ تا کیپ با تجهیزات پشت ماشینها نشسته بودند
خوشخاضع و بادپا با زحمت خودشان را جا کردند
من با یک ژست ستادی و مسئولانه جلو رفتم و نشستم کنار راننده و نفر کناری او که تا حدی آشنا آمد
شب بود و هوا تاریک
هی فکر و فکر که این آقا را کجا دیدهام
جوری نگاه میکرد که انگار مرا میشناسد
پرسیدم: "اخوی! شما را کجا زیارت کردهام؟"
خندید و گفت: "انشاالله امام رضا را زیارت کنید. من شما را قبلاً در تنگه کورک، وقتی شهدا را پیدا میکردیم دیدم."
مشتاقانه پرسیدم: "من علی خوشلفظم. شما؟"
گفت: "مصیب مجیدی"
به ذهنم فشار آوردم
قیافه او را وقت پیدا کردن شهدا در تنگه کورک به خاطر آوردم
از قیافهاش جالبتر لهجهاش بود که برایم جذاب مینمود
گفتم: "ما توی دره مرادبیک باغ داریم" و از اوصاف باغ آجیجان گفتم.
ماشین پشت یک تپه بزرگ ایستاد
نیروها آرام پیاده شدند و حرکت از آنجا آغاز شد
منورهای عراقی که بالا رفت نمای کلی چند تپه از دور پیدا شد
ستون ایستاد و بعد از خاموشی منور حرکت دوباره آغاز شد
یکی دو بار مسیر ستون را به عادت شبهای عملیات رفتم و برگشتم
به خوشخاضع گفتم: "بابا ما را سر کار گذاشتهاند! عملیات که اینجوری نمیشود! این به مانور شبیهتر است تا به یک عملیات جدی!"
دوباره برگشتم سرستون
۲-۳ نفر از من جلوتر بودند
یکی گفت: "همین جا میایستیم!"
همانجا از خستگی خوابم برد.
نمیدانم چقدر خوابیدم.
دوباره مسیری را بی صدا رفتیم و نشستیم.
باز تردیدمان دوچندان شد
آهسته از نفر جلویی پرسیدم: "معلوم است چه خبر است؟!"
انگشتش را جلوی دهان برد:
"هیسس! یک دسته جلوتر رفتهاند داخل میدان مین و مشغول خنثی سازی هستند."
جلوتر چیزی پیدا نبود جز یک تپه بزرگ
و یک آدم هیکلی که داشت جست و خیز میکرد.
یکباره فریاد زد: "جیشالایرانی!، جیشالایرانی!"
و رگبار تیربار به سمت ما روانه شد
هر کس به سمتی میرفت
حدس زدم که مقابلم میدان مین باشد
به راست دویدم
چند نفر هم دنبال من آمدند
از زیر تپه همان تیربارچی را زدم و غلتید و پایین آمد...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
https://eitaa.com/salonemotalee/308