نیمه‌های شب با فریاد «من را ببرید!» بیدار شدم. مسعود در خواب فریاد می‌زد هم‌چون ابر بهاری گریه می‌کرد. علت گریه وی را که پرسیدم، گفت: رفقای شهیدم را در خواب دیدم که در آسمان نشسته و فقط یک صندلی خالی میان آن‌ها مانده بود. میخواستم روی آن صندلی بنشینم؛ اما اجازه نمی‌دادند و از من فاصله می‌گرفتند. با التماس گفتم: رفقا! من را هم ببرید. شهید افتخاری‌پور پاسخ داد: این صندلی خالی متعلق به تو است؛ اما نه حالا. یک ماه دیگر تو هم می‌آیی!» همین‌طور نیز شد. مسعود همواره می‌گفت: «آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم.» و او مزد سال‌ها حضور خود در جنگ را سرانجام با شهادت در یکی از آخرین عملیات‌ها، در تنگه ابوقریب کسب کرد، جایی که اگر مسعود و همرزمانش قهرمانانه با لب‌های تشنه و دست‌های خالی مقاومت نمی‌کردند، سرنوشت جنگ به نفع دشمن بعثی تغییر پیدا می‌کرد.پیکر شهید را وقتی که به خانواده اش تحویل دادند، همچون مولایش سر در بدن نداشت. 🌹