رسیدیم قم ، تو اتوبوس نشسته بودم و همه خواب بودن، صدای اذان گوشی یکی از مسافرا بلند شد. نگاه ساعتم کردم ، ساعت حدودای ۳:۱۰ بود، اذان گوشی دوم هم صداش درومد و تو دلم گفتم عجب همسفرهای اهل نمازی و خداروشکر کردم. نگاه گوشیم کردم تا ببینم طلوع آفتاب قم چه ساعتیه، نوشته بود ۴:۵۴ دقیقه. نیم ساعتی گذشت و همه همچنان خواب بودن و راننده ایستگاه هایی که نمازخونه داشتن رو یکی یکی رد میکرد. ۱ ساعت گذشت . بازم کسی بیدار نشد و کم کم داشتم نگران میشدم. به خودم اومدم دیدم ساعت ۴:۳۰ دقیقه شده و راننده انگار حواسش به این موضوع نیست. از جام بلند شدم و جوری که مزاحم خواب بقیه نشم رفتم و به راننده گفتم نماز صبح داره قضا میشه ، لطفا ایستگاه بعدی بزن کنار که وقت حسابی تنگ شده. گفت باشه و اومدم و نشستم. ۱۰ دقیقه دیگه هم گذشت. هوا تقریبا روشن شده بود، رسیدیم به یه پمپ بنزین که اتفاقا نمازخونه هم داشت ، نزدیک و نزدیکتر شدیم .گفتم الانه که راننده بزنه کنار و بریم واسه نماز ، اما در کمال تعجب به راهش ادامه داد و رفت، به اطرافم نگاه کردم دیدم چند نفر از مسافرای دیگه هم بیدار شدن و دارن به من نگاه میکنن، چیزی به طلوع خورشید نمونه بود شاید نهایتا ۱۱ دقیقه . خیلی بهم بَر خورد . بیشتر از راننده از مسافرهایی ناراحت بودم که از قیافه شون معلوم بود اهل نمازن ، اما هیچ حرفی نمیزدن. آدمای ۴۰ یا ۵۰ ساله مسلمونی که نشستن و دارن به جاده نگاه میکنن. چشمم خورد به یه رستوران که تقریبا دو دقیقه ای باهاش فاصله داشتیم از طرفی کمتر از ۱۰ دقیقه دیگه نماز قضا میشد. باید یه کاری میکردم . از وسط اتوبوس صدامو بردم بالا و گفتم: آقای راننده ، آقای راننده ، بزن کنار ، نماز داره قضا میشه ، دیدم بازم توجهی نکرد صدامو بردم بالاتر و داد زدم، مرد مومن بزن کنار این مسافرا همه مسلمونن ، هوا داره روشن میشه بزن کنار نمازمونو بخونیم. عصبی شد و اونم مثل من داد زد: گفت کسی نماز نمیخونه غیر تو . نمیشه واسه یه نفر بزنم کنار ، داد و بیداد هم نکن اعصابمو پشت فرمون بهم نریز. همه از خواب بیدار شده بودن، نگاه اطرافم کردم هیچکس هیچی نمیگفت . من برای شما و اینکه نمازتون قضا نشه با راننده دارم دعوا میکنم. چرا حرف نمیزنید؟ شماها مگه مسلمون نیستید؟ بجز یه نفر که بهم گفت آروم باش پسرم الان میزنه کنار، دیگه هیچکس هیچی نگفت. رفتم کنار راننده اشاره کردم به اون رستورانی که داشتیم بهش نزدیک میشدیم ، با صدای بلند گفتم بزن کنار ۵ دقیقه دیگه نمازم قضا میشه بزن کنار ، با عصبانیت زد کنار و کلی بهم توهین کرد. درو باز کردم و رفتم ، تو همون زمان کم هر جوری شد نمازمو خوندم و برگشتم و دیدم اکثر مسافرا ، دوباره خوابیدن، نگاشون کردم و به حال خودم افسوس خوردم. همون یه نفری که بهم گفته بود آروم باش، داشت نگام میکرد ، گفتم چیه ؟ گفت تو با این شلوار جین و لباس آستین کوتاه و این سر وضع واقعا راننده رو نگه داشتی و رفتی تو اون رستوران نماز خوندی؟؟ آخه اصلا به تو نمیاد اهل این چیزا باشی جوون؟ اومدم جوابشو بدم که یهو صدای گوشی یکی دیگه از مسافرا بلند شد. صدای اذان بود. و البته مسافری که خودش همچنان خواب بود. همه این ماجرای تلخ در همین یکی دو ساعت پیش اتفاق افتاد و من همچنان در مسیرم /ساعت ۵:۵۹ دقیقه. من یک خوزستانی ام