دفعه قبل، هرجا که رسیدیم باران باریده بود. دشت ذوالفقاری، اروند، شلمچه.
مداح میگفت:"ببینید هرجا براتون روضه میخونم آسمون هم گریه میکنه."
راست میگفت، اروند که بودیم، مابین روضه شروع کرده بود به باریدن. درشت و رگباری هم میبارید. آخرهم مجبورمان کرد متفرق شویم و توی حسینیه پناه بگیریم.
شلمچه، شب شده بود که آسمان غرشی کرد و باران، قطره،قطره،قطره فرو رفت توی خاک. راوی هنوز داشت حرف میزد. کمی چفیه هایمان را کشیدیم جلوتر و سرمان را انداختیم پایین. چند دقیقه که گذشت شر شر آب روی سرمان میریخت.
هرکس قبل تر ها شلمچه آمده بود میگفت اینجا، هرسال بارانی است. اصلا شلمچه است و باران هایش.
اما امسال که رسیدیم، باران بند آمده بود. دیر رسیده بودیم. فقط گِل و خیسی زمین برایمان مانده بود.
بچه ها جمع شدند وسط دشت. ظلمات بود. نور چراغ های مسیر، به زور بهمان میرسید. راوی کنار هیکل زخم خورده تانک ایستاد و میکروفون را در دست گرفت. بعضی بچه ها، بی خیال روی زمین نشستند، بعضی ها هم چفیه هایشان را چند لا کردند و انداختند روی زمین. هنوز خیلی نگذشته بود که دایره ای دور تانک تشکیل شد. با یکی از بچه ها دایره را دور زدیم و رفتیم نزدیک خاکریز. چفیه اش را از روی چادر باز کرد و انداخت زمین. نشستیم. نسیم، خنکیِ باران و صدای راوی را برایمان میآورد. در سکوت خیره شدیم به آن دور تر ها. جایی که دشت توی تاریکی فرو رفته بود. راوی میگفت آن طرف کانال ماهی است.
دلم میخواست کانال را از نزدیک ببینم. بیشتر از آن البته دلم میخواست حسین خرازی را از نزدیک ببینم. به خاکِ خیس دست کشیدم و گفتم:"سلام آقای حسینِ خرازی!" بوی نم و باران از زمین بلند شد. چقدر دلم باران میخواست. این سفر اصلا برایمان نباریده بود. شاید به خاطر این بود که مداح چیزی نمیخواند. روحانی گروه میکروفون را به خودش نزدیک تر کرد و صدایش را لرزاند:"صلی الله علیک یا اباعبدالله"
چفیه را روی سرم، جلوتر کشیدم. قطرهای از روی صورتم سر خورد و فرو رفت توی خاک...
#راهیان_نور
#شلمچه
#سفر
#شرح_حال