حرف من را قبول ندارید؟ خب حق دارید. اما این را فقط من نمی‌گویم. چخوف هم همین حرف را می‌زند. می‌گویید نه؟ اتاق شماره ۶ را بیاورید! صفحه سی‌و‌ششم‌اش را. اینجا را ببینید. چخوف می‌گوید: "درست است که ما کتاب می‌خوانیم ولی کتاب به کلی با مکالمه زنده و معاشرت با مردم اختلاف دارد. اگرچه این مقایسه کاملا صحیح و درست نیست، ولی اجازه می‌خواهم بگویم که کتاب چون نت موسیقی، و گفت و گو و مکالمه مانند آواز است." دیدید؟ چخوف دارد از "مکالمه زنده" و "معاشرت با مردم" حرف می‌زند. حالا من باید چه‌کار کنم؟ همچنان صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، دست و صورت را شسته یا نشسته، بروم روی یکی از مبل‌ها لم بدهم. گوشی‌ام را دستم بگیرم. خیره شوم به این مستطیلِ بی‌جان که صدای درس از تویش بیرون می‌آید و تا عصر همین‌طور یکجا بنشینم و خیره بمانم؟ این هم شد دانشگاه؟ این هم شد پیشرفت؟ حالا بگذارید نگویم که علت مجازی شدن، ماه مبارک است. یا نگویم احتمالا می‌خواستند ما، یا شاید هم خودشان، زیر فشار درس و روزه خسته نشویم. من که خسته شده‌ام. من از دیوار‌های بلندی که دور تا دورم کشیده شده، خسته شده‌ام. و از ندیدن آدم‌ها. یا ندیدن جهان. من، از دنیای مجازی که می‌خواهد ادای واقعی بودن را در بیاورد، خسته شده‌ام. دلم همان "مکالمه زنده" و "معاشرت با آدم‌ها" را می‌خواهد... :(