وقتی رسیدیم، باران شلاقی می‌بارید و انعکاس تصویر آدم‌ها، روی آسفالت می‌لرزید. فکر کردم، قم، آخرین بار کی باریده ؟ کسی ایستاده بود وسط بلوار و عکس رئیس‌جمهور پخش می‌کرد. مثل روز‌های انتخاباتی. منتها این بار عکسش سیاه و سفید بود. فکر کردم چقدر خوب انتخاب شده بود این رئیس جمهور! مردم، کنار خیابان، روی جدول‌ها، کنار باغچه‌ها، منتظر بودند. دو ساعت بود. کسی از میان جمعیت گفت "دارن میان!" مردم کم کم بلند شدند. هرکس دنبال یک بلندی گشت. همه، یکی یکی روی پنجه ایستادند و گردن کشیدند. خبری نبود. یکی گفت:"هنوز اول پیامبر اعظم هستن. توی جمعیت گیر کردن." خیلی‌ها برگشتند سر جای قبلی‌شان. صدای مداحی کم کم از دور راهش را میان جمعیت باز کرد. مردم دوباره بلند شدند. مثل موج ریختد روی جدول ها. اول ماشین‌های بلندگو دار عبور کردند. خیابان سکوت شد. یا توی مغز ما سکوت شد. رئیس‌جمهور برگشته بود. توی پرچم. با یک عمامه مشکی. عمامه خودش که حتما خاکی بود. حتم توی آن چند ساعتی که توی مه پیدایش نبود... کی باورش می‌شد که رئیس جمهور یک کشور، توی جنگل گم بشود؟ آن هم برای خاطر اینکه رفته یک چیزی را نزدیک مرز افتتاح کند؟ مگر یک رئیس‌جمهور نباید پشت میز باشد؟ مردم دوباره از روی بلندی ها پایین ریختند و توی خیابان به راه افتادند. مثل رود. با عجله. تابوت شهدا رفته بود. مردم می‌خواستند به رئیسِ شهیدشان برسند. فکر کردم رئیس‌ِجمهور یعنی این! باقی باید ادایش را در بیاورند...