چشمهایم را میبستم. دستهایم را هم میگذاشتم روش. میخواستم هیچ تصویری وارد مغزم نشود. اما کافی نبود. باید دو تا دست دیگر میداشتم. برای گوشهایم. من نمیخواستم بشنوم. صدای فریادِ جگرخراش را. صدای تیر را. صدای آن آهنگ حزین را. یا صدای آدمهایی که داشتند تعریفش میکردند.
من بچه بودم. دوران ریگی بود. توی سیستان. بعدش هم داعش. توی عراق.
حالا هم عکس ها را باز نمیکنم. فیلمی را نمیبینم. من نمیدانم توی رفح چه اتفاقی افتاده. توی غزه چه اتفاقی دارد میافتاد. فقط دیدهام که تلوزیون تیتر زده تصاویرش قابل انتشار نیستند.
من، دو تا دست دارم، میخواهم دو تا دست دیگر قرض بگیرم که هیچ وقت چیزی را نفهمم. نه! بیشتر!
من، میخواهم دستم را بگذارم روی چشم بچهها. گوشهایشان را بگیرم. بچههایی که توی رفح زنده اگر ماندهاند، تصاویری را دیدهاند که رسانه هم پخشش نمیکند.
من دوست دارم بچهها چیزی نفهمند. دنبال بازی خودشان باشند.
من دوست دارم این صفحه از تاریخ ورق بخورد. برود صفحه بعد. صفحهای که تویش اثری از دیو نباشد...
#رفح