🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او با این حرفم فرمانده دست روی سرش گذاشت و متعجب و با صدای بلند گفت _ وااااای هادی ، وااااای ، یعنی واقعاً بدون شناخت ؟ چی بگم بهت؟ دلم گرفته بود از خودم از این بی فکری ام، دلی که این همه سعی کردم قرص باشد حالا لرزیده بود _ من کارم رو با احساسم قاطی نکردم، در موردش می پرسم تحقیق می‌کنم فرمانده به سمتم آمد _ آخه جَوون ، من نمی‌گم به کار لطمه زدی ، نه... ولی اینجوری ، یهویی ؟ _ حالا چکار کنم؟ _تازه داری از من اجازه می گیری ؟ انشاءالله خیره دل بود دیگر!پیش از اینکه عقل بنشیند چرتکه بیاندازد و دودوتا چهارتا کند، دل، ماشین حساب زد و به سرعت برای دخترِ ریز نقشِ سربه زیرِ محجوبِ کارآموز رفته بود دل را به دریا زدم و با سهرابی در میان گذاشتم _ خدا وکیلی راست میگی حسینی؟ اخمی کردم و گفتم _ مرد حسابی چند بار پرسیدی منم جواب دادم, با مسئولشون حرف بزن، بگو‌ باهاش صحبت کنه یک ابرویش را بالا برد و بادی به غبغبش انداخت _ مسئولشون خانمِ بنده است خودم کلِّ آمار رو برات در میارم متعجب پرسیدم _ خانم ملکی منظورته؟ چرا تا حالا نگفتی؟ _ ما توی محیط کار مثل دوتا همکاریم فقط... نگذاشتم ادامه دهد دستم رو بالا بردم _ باشه ....باشه... متوجه شدم ، بی زحمت این یه کار رو برام انجام بده ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻