🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵
با این حرفم فرمانده دست روی سرش گذاشت و متعجب و با صدای بلند گفت
_ وااااای هادی ، وااااای ، یعنی واقعاً بدون شناخت ؟ چی بگم بهت؟
دلم گرفته بود از خودم از این بی فکری ام، دلی که این همه سعی کردم قرص باشد حالا لرزیده بود
_ من کارم رو با احساسم قاطی نکردم، در موردش می پرسم تحقیق میکنم
فرمانده به سمتم آمد
_ آخه جَوون ، من نمیگم به کار لطمه زدی ، نه... ولی اینجوری ، یهویی ؟
_ حالا چکار کنم؟
_تازه داری از من اجازه می گیری ؟ انشاءالله خیره
دل بود دیگر!پیش از اینکه عقل بنشیند چرتکه بیاندازد و دودوتا چهارتا کند، دل، ماشین حساب زد و به سرعت برای دخترِ ریز نقشِ سربه زیرِ محجوبِ کارآموز رفته بود
دل را به دریا زدم و با سهرابی در میان گذاشتم
_ خدا وکیلی راست میگی حسینی؟
اخمی کردم و گفتم
_ مرد حسابی چند بار پرسیدی منم جواب دادم, با مسئولشون حرف بزن، بگو باهاش صحبت کنه
یک ابرویش را بالا برد و بادی به غبغبش انداخت
_ مسئولشون خانمِ بنده است خودم کلِّ آمار رو برات در میارم
متعجب پرسیدم
_ خانم ملکی منظورته؟ چرا تا حالا نگفتی؟
_ ما توی محیط کار مثل دوتا همکاریم فقط...
نگذاشتم ادامه دهد دستم رو بالا بردم
_ باشه ....باشه... متوجه شدم ، بی زحمت این یه کار رو برام انجام بده
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻