💢حتمااااا تا آخر بخون...💢
📌این داستان کاملا واقعی هست📌
پسر عموم سرباز شد و آمد شهر ما.
کم کم با رفت و امدش به خونمون بهش علاقه مند شدم.
تا اینکه سربازیش تموم شد و برای رفتنش خیلی ناراحت بودم.
اما چیزی که فکرشو نمیکردم اتفاق افتادو اعتراف کرد اونم حس منو داره.
دوسال مخفیانه عاشق هم بودیم تا فهمیدم عموم رفته خاستگاری دختر عموم برای پسرش.
دنیایی که با پسر عموم ساخته بودم خراب شد روی سرم اما فهمیدم دختر عموم جواب منفی داده .
عموم هنوز اصرار زیادی داشت برای این وصلت و از طرفی زن عموم هم دختر برادرش رو برای پسرش در نظر داشت.
توی دوران بدی بودیم تا یه شب پسر عموم بهم پیام داد که با خانواده اش بحثش شده و امده شهر ما ،که چند نفر زدنش و حالش خوب نیست،ازم خواست برم دنبالش .
به محض اینکه ادرش رو فرستاد رفتم .
وقعی رسیدم، یه کوچه بن بست دیدم با ساختمان های نمیه کاره .
یکی صدام زد ،برگشتم دیدم عموم هست.
عموم اونشب بهم...
ادامه داستان👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1169424633Cf5ec4a62d2به جون خودم بقیشو گزاشته داخل کانالش سنجاقش کرده خیلی جالب بود