13. شیخ بهاءالدین عاملی دریکی از کتابهای خود مینویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهر طلب دارم واو به من نمیدهد قاضی شوهر را احضارکرد ولی او طلب را فراموش کرده بود قاضی از زن پرسید:آیا برگفته خود شاهدداری؟ زن گفت:بله آن دو مرد شاهدن قاضی از شاهدها پرسید: گواهی میدهید که این مرد طلب دارد واو نپرداخته؟ گواهان گفتند: اما بایداین زن نقاب بدارد تا ما اورا بشناسیم که همان زن است؟ زن وقتی این راشنید لرزید  شوهرش فریادزدشما چه گفتید؟ هرگز، من پانصدمثقال خواهم داد ورضایت نمیدهم که چهره همسرم در حضور دومرد بیگانه نمایان شود زن وقتی آن غیرت وجوانمردی را مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید… خوب بود اون مرد باغیرت، امروز جامه مارو هم میدید که زنان نه برای پانصدمثقال طلا ونه حتی یه مثقال نقره، چطور رخ وساق به همه نشون میدن و شوهران وپدران وبرادران نیز هم عقیده آنها… ومایه مباهاتشون…