آن یکی می گفت دایم کای خدا ای که داری در خزانه گنج ها خواهشی دارم ز تو کز گنج خویش تا فرستی اندکی بر بنده بیش زآن همه گنجی که دارای ای حبیب کن تو ما را بهره ای از آن نصیب سکه ها خواهم هزار و صد هزار تا بگیرد این دل بنده قرار خانه ای خواهم بزرگ و خوش جمال از برای بنده و اهل و عیال یک مغازه خواهم از تو بس بزرگ تا فروشم جان آدم، شیر گرگ کاسبی ام رونقی گیرد زیاد پول بسیاری بیاید همچو باد باغ زیبایی به من ده چون بهشت یک زمینی تا ببندم زیر کشت زین نمط هر روز می کرد او دعا هی بخواندی ذکر و خواهش از خدا یک ملک کاو بود جایش عرش رب چون که بشنید آن تقاضا و تعب چون دلش لرزید،پرسید از خدا چون ندادی پاسخی این بنده را؟ گفت ای زیبای من ،مقبول من در میان عرشیان مرسول من گر چه می خواهد زما با صد زبان لیک در دل باشدش غصه نهان غصه ی کم پولی و قرض زیاد غصه اش برده خوشی ها را ز یاد زآنچه نعمت دارد او خوشحال نیست اهل شکر نعمت از این حال نیست می فرستد بر جهان و کائنات دائما زآن حال بد از هر جهات چون که حالش بد بود بد می رسد در دلش هر آنچه دارد می رسد گرچه بر لب دارد او ذکر خدا می فرستد از زبان هر دم دعا «ما زبان را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را»* ____ *بیت آخر از مولانا .۲