#یک_داستان_یک_پند ۳۵۳
پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا می رفت و با داس خار از زمین می کَند و بر طنابی خارها جمع می کرد و بر دوش بار خود می افکند و قبل از غروب خارها به شهر می آورد و برای طبخ نان به مردم می فروخت. شب را که به خانه می رسید درد زخم محل خارها در کمر او رخصت نمی داد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو می خوابید. روزی در بیابان سواره ای دید که بر حال پیرمرد دلش سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد.
🆔
@akhlaghmarefat
داستانها و پندهای اخلاقی