به دکان سر کوچه‌مان رفتم و کمی اُمید خریدم سر‌زنده بود و بویش چنان خوش بود که هوش را از سر می‌پراند در جستجوی کاری درخور شخصیتم بودم هر جا رفتم و هر چه کردم گفتند تا آشنا نیاوری و نگویی که چه کسی معرفیت کرده محال است تو را بپذیریم امیدواریم را نشانشان دادم و گفتم: ببینید من با تمام دارایی‌ام اینجا ایستاده‌ام خندیدند و گفتند خودت و داراییت به ارزنی نمی‌ارزید....! آنجا بود که فهمیدم اُمید واهی را باید بگذارم دَرِ کوزه، و جهان را آن‌گونه که هست ببینم :) ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @akse_nab 🍁🍂