🔹 🦚  از چهرش مشخص بود حتی ذره ای درمورد حرفایی که میزنه شوخی نداره،نباید سر به سرش میذاشتم خوب یا بد امشب مرگ و زندگیم دست اون بود از مردن خودم نمیترسیدم همه ترسم از شکستن کمر آقام بود که با لبخند و چشمایی پر از بغض کنار اژدرخان ایستاده بودو نگام میکرد،سرمو چرخوندم سمت عزیز و آنام و سرمو با درد پایین انداختم زنعمو هم با لبخند کریحش کنارشون نشسته بود،نمیدونستم اون دیگه چه نقشه ای برام تو سرش چیده که اینقدر خوشحاله،اضطراب تموم وجودمو گرفته بود،نفهمیدم مراسم چجوری گذشت و چشم باز کردم و دیدم سر سفره شام کنار آتاش نشستم:-عروس چرا چیزی نمیخوری رنگ و روت نمونده چندتا لقمه غذا بخور! نگاهی به عمه نورگل که بالا سرم ایستاده بود انداختمو چشمی گفتمو قاشقی غذا به دهنم فرو بردم! دستی به پشتم کشید و با مهربونی گفت:آفرین دختر شب عروسیته باید قوت داشته باشی،غذاتو خوردی با آتاش بیاید دم در میخوان تحفه هاتونو بدن بعدشم که وقت بستن پارچه قرمزه! با بغضی که توی گلوم نشست زل زدم به اورهان که اونور اتاق کنار سهیلا نشسته بود و با غذاش بازی میکرد،چجور باید تحمل میکردم اون برام پارچه رو ببنده،بدون مقدمه و هول زده رو به عمه نالیدم:-آوان پارچه رو میبنده؟ عمه نورگل تک خنده ای کرد و در حالیکه دستشو گرفته بود جلوی دهانش که اورهان حرفاشو نشنوه گفت:-نه دختر مگه دنبال شر میگردی،آنام به زور اجازه داده آوان تو مراسم شرکت کنه،تازه اون این کارا بلد نیست،اورهان میبنده و بلند شد و در حالیکه از اتاق بیرون میرفت رو بهمون گفت:-زود غذاهاتونو بخورین بیاین بیرون خوب نیست زیاد مردم رو منتظر بذارین! چشمام توی چشمای به خون نشسته اورهان گره خورد،انگار ازش انتظار داشتم مثل همیشه معجزه کنه و منو از این شرایط نجات بده. با رفتن نورگل آتاش خم شد و در گوشم با خباثت تموم گفت :-مثل اینکه قسمت شده قبل از ریختن آبروت یه بار دیگه مزت کنم!🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻