🌹شهید مهدی زین الدین🌹 در ستاد لشگر بودیم، شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست، آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد، یکهو دیدم این برادر ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: حرف حساب یعنی این! و چاقو را نشان داد خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد، با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد، ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند؛ بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh