سرگرد(بهرامی)_ خب؟ طهورا پوزخند زدو گفت _ نمی شناسیش؟ سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین! طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت _ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران. سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟ پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت _کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره! سرگرد_ سمیر کیه؟ پوزخندشو تشدید کردو گفت _ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه! سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟ _از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟ فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه! سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش! و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود. بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت _فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم! منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم _ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم! سرهنگ تبسمی کردو گفت _ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته! ماتم زده گفتم _ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟ سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت _ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه! هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ... 👇👇👇👇