از طرفی بودن توی این جمع و شنیدن نقشه هاشون از طرفی هم چشمای کثیف بادیگارد تیمور اعصابمو بهم ریخته بود. مرتیکه چشم چرون...دلم میخواد بزنم دکورشو بهم بریزما! مرتیکه یالغوز مفنگی! رومو به سمت گارسونی که کنار چند میز اونطرف تر ایستاده بود کردمو ازش درخواست اب کردم و خواستم رومو برگردونم سمت پدرمو بقیه که چشمم به مردی خورد که عینک طبی داشت به همراه ماسک... اونم داشت منو نگاه می کرد. از چشماش معلوم بود از دیدنم تعجب کرده... کمی که به چهرش دقت کردم دیدم چشماش چشمای همون پسری بود که صداش توی ذهنم برام مورفین بود! خودمو جمع و جور کردم و رومو برگردوندم اما تا اخرین لحظه ای که توی رستوران بودیم فکر و ذهنم پیش اون چشمای اشنا بود! با صدای پدرم که ازمون میخواست بلند شیم و بریم به خودم اومدم . تیمور و اون نوچه ی عوضیش دستشونو دراز کردن که باهاشون دست بدم مثل لحظه ورودمون خودمو زدم به اون راهو سریع ازشون فاصله گرفتمو از رستوران خارج شدم . چند لحظه بعد هم پدرمو سمیر بیرون اومدن و خدا رو شکر به دست ندادنم با اون دوتا چیز مرغی ایراد نگرفتن. اونقدر از نقشه ای که تا انجام شدنش چیزی نمونده بود خوشحال بودن که حواسشون به کارا و رفتار من نبود! سوار ماشین شدیمو به سمت خونه به راه افتادیم... امشب از اون شبا بود که قرار بود تا صبح بیدار بمونم و بی خوابی بکشم! از پنجره به حیاط نگاه کردم. حیاطی که پر از درختای چنار و سرو و کاج بود و شب ها یه محیط ترسناک و روزا یه حیاط مرموز و سرد رو به رخ ادم می کشید! سرم تیر کشید! سرمو با دستام چنگ زدمو به سمت تختم برگشتم. همین که روی تخت دراز کشیدم تصویر اون دو چشم سیاه اشنا جلو ی چشمام جون گرفتن! خواستم بلند شم و ابی به دست و صورتم بزنم تا این افکار ازم دور شن که صدایی توی گوشم پیچید "_تولد...تولدت مبارک...." "_دری بیا با هم کادو ها رو باز کنیم!" تولدم بود! تولد 4 سالگیم! اما نه سمیر و نه پدر و نه مادرم ...هیچ کودوم نبودن! من سودا نبودم.... سرمو محکم تر چنگ زدم. تصویرا عوض شد.. صحنه ها مدام تغییر می کرد و من رو با خود حقیقیم اشنا می کرد! خون از دماغم جاری بود و پیرهن سفیدمو رنگی کرده بود! یه لحظه انگار چیزی توی سرم منفجر شد! مثل یه بمب! یه بمب که به جای تیر و ترکش و ویرون کردنم تمام خاطرتمو بهم داد... تموم چیزایی که نمی دونستمو بهم گفت! من دریا بودم!!! دریا فرهمند!! دختر سر تیپ محمد فرهمند! دختر هدیه پویا!! من پلیس بودم!! من یه ... یه مسلمون شیعه بودم!!!!!! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن!! من از این لاشخورا نبودم!! من فرزند یه کرکس صفت نبودم! از جام بلند شدم که سرم گیج رفت! دوباره روی زمین کنار تختم نشستم و زانو هامو بغل کردم 👇👇