من شوهر داشتم! من زن بردیا بودم! دستمو روی شکمم گذاشتم! اشکام روون شد من بچه داشتم..این عوضیا بچمو کشتن! با دستام صورتمو پوشوندمو زدم زیر گریه!! خدایا خودت کمکم کن!! در اتاقم باز شد و بعد از اون اروم بسته شد و صدای مهربون و اروم الیوت توی گوشم پیچید! زخم صورتم بخاطر شوری اشکم می سوخت و خون میومد! پانسمانش خونی بودو لباسمم بخاطر خون دماغم پر از لکه های ریز و درشت قرمز بود! الیوت از دیدن چهرم ترسید ...سریع کنارم زانو زدو دستای لرزونم رو توی دستاش گرفت و گفت _ امی....چی شده؟! چرا انقدر چشمات قرمزه! چرا باز پانسمان صورتت خونیه!! چرا لباست پر از لکه های خونیه! لبخندی به لهجه ی روونش زدم! خیلی خوب تونسته بود فارسی حرف بزنه! اروم زمزمه کردم. _حافظم برگشته الیوت! با شگفتی نگاهم کرد و گفت _واقعا؟؟!! سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _ اره...اسمم دریاست! ایرانی ام و البته یه دختر نظامی!! لبخند پررنگی روی لبش اومدو دستامو بوسید و گفت _خدا رو شکر!! اونشب تا صبح برای الیوت از گذشتم و پدر و مادرم و بردیا و البته حسین و سوگند گفتم اونقدر تعریف کردم که الیوت بیشتر از خودم مشتاق دیدار با خونوادم بود! امید وار بودم تا وقتی که ایران هستیم از دست این عوضیا خلاص بشیم و از اون شب به بعد دعای هر شبم شد اینکه از دستشون خلاص بشیم!... با صدای ترسیده الیوت از خواب بیدار شدم. _دریا...ابجی! چند...چندنفر ...ریختن تو خونه! تو جام نیم خیز شدم _ تو رو دیدن؟! الیوت سرشو به علامت نه تکون داد که سریع از روی تخت بلند شدم مانتو و شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون زدم که دیدم چند تا اقا در حال نصب شنودن. س زدم مامورای امنیتی باشن! تا خواستم حرفی بزنم نگاهم به بردیا افتاد که از اتاق کنترل دوربینا بیرون میومد! هول کرده لبخندی زدم که یاد شعری از مهدی اخوان ثالث که مامان موقع اومدن بابا به خونه برام می خوند افتادم "ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را... باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را... گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم!... دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...!" نگاهش بهم که افتاد چند لحظه ماتم شد که لبخندی زدمو به سمتش رفتمو گفتم _ من هرکیو فراموش کرده باشم تو رو فراموش نمی کنم فرمانده! جناب سروان نکنه شما منو یادت رفته؟! نگاهشو ازم گرفتو به یکی از افرادی که درحال چک کردن دوربینایی که کار گذاشته بودن بود گفت _رسول جان به خانم احمدی بگو بیان این خانم و پسر بچه رو همراهی کنن هتل! با بهت گفتم _ هتل!!! زندان سیاسی؟! جوابمو نداد که زنی بازومو کشید و همراه خودش برد..الیوت هم بی صدا گریه میکرد اما در لحظه اخر رو به بردیا با بغض گفت _اقا بردیا این حق دریا نیست که می خوای بندازیش زندان سیاسی! بردیا چیزی نگفت و رو به همون رسول گفت _ تو هم باهاشون برو اداره! منو بقیه بعد از انجام کارا میام اداره... اروم رو به زن بغل دستیم گفتم _ بهشون بگین کنار استخر یه اتاق هست که به انباری شباهت داره ولی در اصل یه نوع گاو صندوقه و همه ی مدارک اونجاست! و دیگه چیزی نگفتم تا به اداره برسیم... زخم گونم می سوخت ...احتمال داشت دوباره زخمش سر باز کرده باشه! خواستم کمی چشم بندمو جا به جا کنم تا زخم گونم کمتر اذیت بشه که صدای خشن بردیا توی گوشم پیچید و مانعم شد. _بهتره به اون دست نزنین! کمی صبور باشین تا به اتاق بازجویی برسین! بغض داشت خفم می کرد! دلیل اینهمه سردی بردیا رو نمی دونستم! من که کاری نکرده بودم که اینجوری می کرد! نکنه منو فراموش کرده! نکنه فکر می کنه منم جاسوس اونام!! تنم از فکرای توی سرم به لرزه افتاد که فکر کنم خانمی که بازومو گرفته بودو منو همراه خودش می کشوند اینو فهمید چون کمی با ملایمت تر منو دنبال خودش کشوند همون مردی که بردیا رسول صداش میزد وارد اتاق بازجویی شد و دوربین و ضبط صوتی رو روی میز گذاشت و بعد از فعال کردنشون گفت _تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود! سعی کردم بغض و ناراحتیمو کنار بزارم سرفه مصلحتی کردمو اروم زمزمه کردم _بله! رسول_ خب خودتونو معرفی کنین! پوزخندی زدمو اروم زمزمه کردم _دریا فرهمند 26 ساله فرزند محمد فرهمند اهل شیراز! فوق لیسانس ای تی دارم و بعد از فوق دیپلم از طریق درجه داری ناجا وارد رسته اگاهی شدم و بعد از گرفتن فوق لیسانس درجه سروان رو گرفتم! همسرم بردیا ماهانی اون هم نظامیه و الان داره بازجویی شما از منو گوش میده....کافیه یا بیشتر بگم براتون؟! لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟! قهقه ای زدمو گفتم _ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟! اخمی کردمو ادامه دادم _شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین! _ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت! @Alachiigh