لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خودتون نسبت میدین خانم سودا اوانسیان؟! قهقه ای زدمو گفتم _ میشه بگید کی مردم که خودم خبر ندارم؟! اخمی کردمو ادامه دادم _شما میتونین ازم تست دی ان ای بگیرین! _ کی تصادف کردین و کی حافظتون برگشت!؟ لبخند غمگینی ناخداگاه روی لبم نقش بست دریا_ من اصلا تصادف نکردم! روزی که توی ماموریت لو رفتم و فرار کردم، یاور احمدی یه تیر به سمتم شلیک کرد که به شونم بر خورد کرد! از پا نیفتادم تا وقتی که سمیر اوانسیان که از زندان فرار و به ترکیه اومده بود به سمت شکمم شلیک کرد ...چون...چون باردار بودم...نتونستم دووم بیارم و بی هوش شدم و وقتی به هوش اومدم هیچ چیز از گذشته به خاطر نداشتم! توی اسرائیل بودیم و سمیر اوانسیان همراهم بود... تمام این مدت خاطره هایی رو به یاد میاوردم که اصلا با زندگی بعد از تصادفم شباهت نداشت... سرمو پایین انداختمو ادامه دادم _تا اینکه 2شب پیش وقتی بردیا رو توی رستوران دیدم چشما و ابروهاش برام اشنا به نظر میومد! وقتی به خونه برگشتم از شب سر درد شدیدی گرفتم و بعد از اون دماغ شدیدی شدم و... و صدا ها و صحنه هایی که توی ذهنم می گذشت باعث شد حافظم برگرده! کمی از لیوان اب خوردم که رسول گفت _زخم روی گونت برای چیه؟! اهی کشیدمو گفتم _ وقتی که از ترکیه میخواستیم بیایم ایران یه سری چیزا یادم اومدو اونقدر تحت فشار بودم که از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم ایران بودم! الیوت که از بهوش اومدنم خوشحال شد جلو سمیر و الم اوانسیان خواست بیاد پیشم و ببوستم که سمیر هلش دادو الم کلی تحقیرش کرد که من جوش اوردم و کلی بد و بیراه بهشون گفتم نتیجه این حرفام شد این زخم و 10تا بخیه! سامان_ بسیار خب خانم اوانسیان... بهتره که این جلسه رو فعلا همینجا نگه داریم و بعد از استراحت دوباره برای بازجویی بیاین. خواست دوربینو خاموش کنه که با حرفی که زدم دست نگه داشت. دریا_ ولی من اوانسیان نیستم! جای تیر روی شکم و شونم سندیه که من دریا هستم! علاوه بر اون از طریق دی ان ای مشخصه!! سامان_محض اطلاعتون جسد سوخته خانم فرهمند خیلی وقته که دفن شده! مبهوت نگاهش کردمو اروم زمزمه کردم _ پس بردیا برای همین اون رفتارو باهام کرد!!...خدای من چطور ممکنه! سرمو با دستام چنگ زدم... رسول اتاقو ترک کردو به محض بسته شدن در بغضم شکست. زدم زیر گریه....سوزش گونم بیشتر شده بود اما به پای سوزش دلم نمی رسید. همون زن دستشو روی شونم گذاشت و کمکم کرد تا به سلولم برگردم.... وارد سلولم که شدم خواست درو ببنده که با لحنی که خستگی توش موج می زد گفتم _ میشه یه چادر و جانماز و قران برام بیارین؟! و بگین قبله کودوم طرفیه؟! زنه متعجب نگاهم کردو بعد از کمی مکث در فلزی سلول رو بست . نا امید خواستم روی تختی که گوشه سلول بود بشینم که در باز شد و بردیا با چادر و جانماز وارد اتاق شد و منتظر شد تا از دستش قران و چادر و جانماز رو بگیرم. ازجام بلند شدمو با قدمای لرزون به سمتش رفتم. دستمو دراز کردم تا ازش بگیرم که از کنارم گذشت و وسایلو روی میز کنار تخت گذاشت و قبل از خروجش روبه من که ماتم برده بود قبله رو گفت و از سلول بیرون رفت. اشکام بدون اختیار روی گونم روون شد. به سمت میز رفتم. جانماز رو پهن کردمو چادرمو پوشیدمو برای رهایی از این بدبختی که دچارم شده یه نماز 2رکعتی نیت کردم! تا سرمو روی مهر گذاشتم نتونتستم ادامه بدم . بغضم شکست و همونطور که سرم روی مهر بود با صدای بلند گریه کردمو از همه گله کردم... تشهد و سلاممو که دادم سجده کردمو برای نجات پیدا کردن از دست اون اوانسیان های عوضی خدا رو شکر کردم. و بعد از سجده شروع به خوندن سوره یاسین شدم... همیشه سوره یاسین برام منبع ارامش بود... "یس{1} یاسین" "والقرآن الحکیم{2} سوگند به قران حکیم" "انک لمن مرسلین{3}که تو قطعا از رسولان خدا هستی" "علی صراط المستقیم{4} برراهی راست (قرار داری)" "تنزیل العزیز الرحیم{5} این قرانیست که از سوی خداوند عزیز و رحیم نازل شده است" "لتنذر قوما ما انذر اباوهم فهم غافلون{6} تا قومی را بیم دهی که پدرانشان انذار نشدند، از این رو انان غافلند"...... قران رو بستم و اشکامو پاک کردم. دوست داشتم الان مثل همیشه بردیا با خنده بگه " باز محو خدا شدیو منه حقیر رو فراموش کردی؟!" اه حسرت باری کشیدمو زمزمه کردم _بردیا هیچ وقت خبر نداری که تو عبادتامم همش فکر تو تو ذهنم میاد!!!!! 👇👇👇