حب المهدۍ هویتنا:
#کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۴ـ۵ـ۶
نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:چ چی؟!
زهرا خانوم خندید و گفت : نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر
امیر : مامان نفس کم خواستگار ندارم که همه رد شدن
حاج محسن : بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه
نفس : حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟
حاج محسن:استاد دانشگاه
نفس:چییییی(چقدر سریع به بابا گفت)
حاج محسن:نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن
نفس:خیلی خب
زهرا خانوم:قراره فردا شب بیان
نفس:مامان چخبره چرا آنقدر زود؟
امیر:راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟
حاج محسن:میگم میشناسمشون
زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت.
بعد از نماز به استادش فکر کرد . چه جوابی باید بدهد؟اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود .
تقه ای به در خورد
نفس:بفرمایید
امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست.
نفس : چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که درباره ی استاد بیشتر فکر کنم
امیر: نه من جوابتو از همین الان میدونم
نفس : که منفیه
امیر:نخیر که مثبته
نفس:چرا همچین فکری میکنی؟
امیر:تا قبل از این هر وقت درباره ی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته بعد لبخندی زد و گفت : خوشبخت بشی نفس داداش ، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه اینو گفت و از در بیرون رفت.
و نفس ماند و کلی خیال آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟ چرا قلبت یطوری شده
آی خدایا همیشه پشتم باش ناگهان فکری به سرش زد و سریع با عمو کمیلش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد.آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم. نه ندارم ... چرا دارم): نفس چند ماه پیش را به یاد آورد که گویا دست استاد شکسته بود و بچه ها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ غرور و حیا به عیادت استاد نرفت ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم.با خود گفت
بیخیال بابا دراز کشید و به خواب رفت .
در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت : دخترم به زودی هدیه ی بزرگی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد.
نفس سراسیمه از خواب پرید ساعت 7 غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت.
قامت برای نماز بست.دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟منفی؟مثبت؟نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن
برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود
نفس روی تختش دراز کشیده بود و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست.
نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت.
مهدی:نفس باورم نمیشه بخوای بری
نفس: وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنید؟
کی گفته من میرم؟
مهدی:رنگ پریدت،تو فکر بودنت،مضطرب بودنت خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من
نفس :قلبم به چی درگیر شده مهدی؟
مهدی:یه چیز خیلی قشنگ
نفس:خب چی؟
مهدی:عــــشــــق
نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت.
نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد.
ساعت 7:30 پایین رفت و سلام داد.
زهرا خانوم:سلام دخترم
حاج محسن:سلام نفس بابا
محمدمهدی: بابا چرا به اون میگی نفس بالا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این طاهای بیچاره همیشه مظلوم بودیم
همه خندیدند که نفس گفت : آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره
مهدی:اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی
نفس:ای درد و مرض مقش چیه
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh