🌺دلارام من🌺
قسمت 53
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم: خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوهها را میشوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیموییام را همراه چادر رنگیام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاهها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛ هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
- هیئت دیپلماتیک 5+1!
- کمیته حقیقتیاب سازمان ملل!
- بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
- خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند، حامد میزند زیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیدهام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم، انگار رودههایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق کردهام؛ صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول و عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شما تربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: «باکی حرف میزدی؟» تازه میفهمم بلند فکر میکردم! سرجایم میایستم و مثل بچه کلاس اولیها میزنم زیر گریه!
حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم، پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپاییهایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند، روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شدهام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقهای در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجرهام فشار میآورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی بگید حق دارید!
زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالا، درست نمیدونم چی باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم میآورد. «نه که من تاحالا از این تجربهها داشتم؟» در دل این را میگویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
- منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم.
احتمالا علم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و ل**ب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
- خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه، دغدغهها و ارزشهاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف، سریعتر رشد کنیم.
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفتهام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و...) را تشخیص میدهد!
ادامه دارد....
#داستان_شب