🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت36
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از اونا روحانی بودن و رو به روشون سارا و نرجس و مریم نشسته بودند شوڪه شد
مریم به دادش رسید
مریم یادش رفته بود به مهیا بگه که قراره یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
_سلام مهیا جان
مهیا به خودش اومد
سلامی کرد و موهاش و داخل فرستاد
همه جواب سلامش و سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت
_علیڪ السلام دخترم بفرما تو
مهیا ناخوداگاه در مقابل اون لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جواني ڪه اون روز هم تو بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت
_حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
_احسنت.دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت
سلام شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید
همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند
حاج آقا موسوی خندید
_پس احمد آبرومونو برد
_نه اختیار دارید حاج آقا
مهیا رو به مریم گفت
_مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش و به سمت مریم برد ڪه مریم به شهاب که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد
_بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
_بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا اورد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم اونو اینطوری صدا می ڪرد فلش و از دستش گرفت و وصلش ڪرد
_میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد ارروم (بله خداروشڪری)
گفت
_میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو به سمتشون چرخوند
_بله حاج آقا بفرمایید
_احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادیِ سرش و به علامت تائید تڪون داد
_خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
بقیه حرفش و تایید ڪردن
جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا و با اخم نظاره گر بود
_خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
_من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
﴿❀ۺھیڋعݪاءحښݩڹجݥہ➺﴾
•.' ⸤
@alahassanenajmeh⸣✿⠕