❀شَـھٖـید؏‍ٰـݪاءحَـسَـݩ‌نِـجـمِـہْ❀🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت66 نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش و بالا آورد و به رستور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت67 کنار در وروی، از سبد، یه چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد.... با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک تو چشماش نشستند. قدم های آرومی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی تو وجودش می نشست. قسمت خلوتی و پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش و به کاشی سرد، چسبوند.... صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشماش و بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا.. از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشکاش، جوشید و گونه هاش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش اومد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. _مهیا جان کجایی؟! _بیرونم، دارم میام خونه... از جاش بلند شد. اشک هاش و پاک کرد. پسر جوونی، سینی به دست، به سمت مهیا اومد. مهیا، لیوان چایی و از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچینی اونم تو هوای سرد؛ تو امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی اونو متوقف کرد... _عزیزم! چادر و پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. اونقدر احساس خوبی با چادر بهش دست می داد؛ که یادش رفته بود، اونو تحویل بده. دوست نداشت، این پارچه رو که این چند روز براش دوست داشتنی شده بود؛ از خودش جدا کنه... چادر رو به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش و برای تاکسی تکون داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلوش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش و صدا می کرد به عقب برگشت. _مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی و دور گردنش بسته بود؛ دستش و که برای تاکسی بالا برده بود و پایین انداخت. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ﴿❀ۺھیڋعݪاء‌‌حښݩ‌ڹجݥہ➺﴾ •.' ⸤@alahassanenajmeh⸣✿⠕