بسم الله الرحمن الرحیم مدت‌ها بود مانند کرم ابریشمی شده بودم که در پیله خود در آرزوی پروانه شدن است اما پرواز را نیاموخته بودم و همچنان در انتظار به سر می‌بردم. یک روز در همین روزهای انتظار وقتی از سرکار به خانه آمدم کتاب "سلام بر ابراهیم" را دیدم چندماهی بود قدم در خانه ما گذاشته بود ولی گرد و خاک فراموشی روی آن نشسته بود. احساس کردم مأمن آرامشم را پیدا کردم در حین خوانش اشک‌هایم سرازیر می‌شد آن‌قدر غرق در روایت‌ها شدم که خودم را فراموش کردم. وقتی به روایت انتخاب نام کتاب و روایت چگونگی شهادت ایشان رسیدم دلم بی‌تاب‌تر شد. از آن روز به بعد شهید "ابراهیم هادی" ناجی دل بی‌قرارم شد کسی که از جنس نور بود و مرا به سرچشمه نور نزدیکتر کرد. رفاقتم با او به حدی است که اگر یک روز عکسش را نبینم یا دو رکعت نماز برایش نخوانم دلم آرام نمی‌گیرد. وقتی نگاه به چشمانش می‌کنم ناگفته‌های من را می‌داند. تصمیم گرفتم به بهشت زهرا سفر کنم تا به او و رفقای همکیش او ادای احترام کنم. بر سر مزارش بسیار بی‌قرار بودم دلم می‌خواست همچون کبوتری پربگشایم و پرواز کنم؛ اما من کجا و پرواز کجا؟! از کنار قبور شهدا با ذکر صلوات و چشمانی گریان عبور می‌کردم؛ به عکس شهیدی برخوردم که لبخند زیبایی بر لب داشت. خنده‌اش آن‌قدر واقعی بود که اصلا احساس نمی‌کردم یک عکس بیش نیست! آنقدر محو لبخندش شدم که نمی‌دانم اسم آن پایین عکس بود یا نه؟! سنگ قبر زیبایی هم داشت که با گل‌ تزیین شده بود، بدون توجه به نام این شهید عکس گرفتم. پس از مدتی آرشیو عکس‌هایی که گرفته بودم را نگاه کردم تا این که روی عکس قبری که بدون توجه به نام او گرفته بودم نوشته بود "محمد هادی ذوالفقاری" در ذهنم مرور می‌کردم ابراهیم هادی، محمد هادی ذوالفقاری چه ارتباطی می‌تواند داشته باشد؟! اصلا ارتباطی دارند؟! سوالاتم بدون پاسخ ماند. در یکی از صفحات شبکه‌های مجازی عکس این دو شهید را در کنار هم دیدم چیزی که پیش از این ندیده بودم! با تحقیقات بیش‌تر متوجه شدم این شهید مدافع حرم شیفته و دلداده شهید ابراهیم هادی بود و سعی داشته خلق و خوی او را در خود پرورش دهد. من به لطف و عنایت رفیق شهیدم "ابراهیم هادی" با دستی پُر از این سفر برگشتم؛ چه چیزی بهتر از اینکه رفیق شهید دیگری هم پیدا کنی؟! آری! شهدا زنده‌اند و حواسشان به ما هست فقط کافیست ساز دلت را با ساز آن‌ها کوک کنی.