می‌دانی ابراهیم ؟ ما از رفتن‌های بی‌برگشت مردانِ قبیله خاطره‌ی خوبی نداریم ، اما عادت داریم. بچه که نیستیم. ما بزرگ مردِ قبیله را به مسجد فرستادیم و با فرقِ دونیم تحویل گرفته‌ایم. ما این روزها را خوب بلدیم. اصلا ما زنانِ این طایفه طفلانمان را بزرگ می‌کنیم ، در دامان می‌پرورانیم ، مرد می‌کنیم برای رفتن‌های بی‌بازگشت. حتیٰ بدونِ خداحافظی. پسرانمان هم همه آرزوی رفتن دارند. پریدن. پیدا نشدن. ما همه‌ی این روزها را زیسته‌ایم. در پی قرن‌ها رفتن بی‌بازگشت. ما زیباترین پسر رسول خدا را به ساباط فرستاده‌ایم ، رانِ زخمی و زهرآلود تحویل گرفته‌ایم. ما رعنا‌ترین جوانِ قبیله را به شط فرستاده‌ایم ، کمر خمیده و بی‌دست یافته‌ایم. ما پسر فاطمه را به میانه میدان فرستاده‌ایم، با بدنی بی سر بر روی خاک تفتیده کربلا یافته‌ایم. ما اشبه الناس به نبی را میان لشکر اشقیا فرستاده‌ایم ، بی‌بازگشت. ارباً اربا. ما حتیٰ کوچک‌ترین مرد این قبیله را هم دیگر نیافتیم. دیدی ابراهیم ؟ ما روزهای اینگونه کم نداشته‌ایم. باز هم بگویم ؟ من می‌گویم کد یک و بیست تو خودت تا انتهای ماجرا را بخوان. ابراهیم به این سفید پوشان بگو انقدر به دنبالِ پیکر تو نگردند. بگو ما یاد بنی‌اسد می‌افتیم. به نظرت حالا وقت خالی کردن میدان است ؟ برگرد ابراهیم ، تو هنوز تمام بت‌های این دوران را نشکسته‌ای. کار نیمه تمام زیاد داری ، برگرد. در بین غم و شادی‌های ما ، این بلاتکلیفی‌ها ، سخنانِ رهبری آبی بود بر روی آتش. از این تنهاترش نکن سید ، تو اما برگرد. ✍🏻 همراه با اقتباس ╭━═━⊰🖤🌿🖤⊱━═━╮ @alborzmahdaviat