بویزید بسطامی قدّس الله روحه در راهی می رفت. آواز جمعی به گوش وی رسید. خواست آن حال بازداند. فراز رسید. کودکی دید در لجن سیاه افتاده و خلقی به نظاره ایستاده. همی ناگاه مادر آن کودک از گوشه ای دردوید و خود را در میان لجن افکند و آن کودک را برگرفت و برفت. بویزید چون آن بدید وقتش خوش گشت. نعره‌ای بزد ایستاده و می‌گفت: «شفقت بیامد، آلایش ببرد... محبت بیامد، معصیت ببرد...عنایت بیامد، جنایت ببرد...». «کشف الاسرار و عدة الابرار»، رشیدالدین‌میبدی @sahandiranmehr @alfavayedolkoronaieh🌱