در مسجد رسول خدا، دستهای علی را بسته و با شمشیر بالای سرش ایستاده بودند.
دیر زمانی نبود که طنین صوت {من کنت مولاه...} در گوش تکتکشان پیچیدهبود.
از شان نزول آیهی انفاق در رکوع بیعت میخواستند، به زور شمشیر.
گفته بودند: «یا دست میدهد، یا سرش را میزنیم.»
ستونهای مسجد که لرزید، از ترس، علی را رها کردند.
هرکدام به سمتی میدوید و به دنبال کنجی برای مخفی شدن.
زهرا گفته بود: «رها کنید پسرعمویم را!
قسم به خدایی که پدرم را به حق برانگیخت، اگر از علی دست برندارید، گیسوان خود را پریشان کرده، پیراهن پدرم را بر سر میاندازم و نفرینتان میکنم.»
و دست حسنین را گرفته و راهی مقبرهی پدر شدهبود.
علی، سلمان را صدا زد؛ چیزی به او گفت* و سلمان به دنبال فاطمه دوید.
فاطمه اما نمیایستاد: «سلمان؛ قصد جان پسرعمویم را کردهاند و من در قتل علی صبر ندارم.»
سلمان که گفت: «اما امیرالمومنین فرمودند که مبادا نفرینشان کنید...» فاطمه ایستاد.
سلمان ادامه داد: «گفتند که به خانه برگردید...»
فرمان امامش را که شنید، به خانه برگشت.
ستونهای مسجد آرام گرفتند.
*«سلمان! فاطمه را دریاب. گویی دو طرف مدینه را مینگرم که به لرزه افتاده. سوگند به خدا! اگر فاطمه نفرین و ناله سردهد، دیگر مهلتی برای مردم مدینه باقی نمیماند و زمین همهی آنها را در کام مرگبار خود فرو میبرد.»
بعدنوشت: ضمایرجمع که برای تکریم به کار میروند، جهت جلوگیری از اطناب حذف شدهاند.
@alfavayedolkoronaieh🌱