«بابا پس کی میرسیم؟ پاهام درد اومد»
«اون عکس حاج قاسمو میبینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند میکند، میبوسد و او را قلم دوش میکند.
پسرک ذوق میکند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان میدهد. مادر دلش غنج میرود و سریع دست به موبایل میشود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم»
پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین میآورد و در گوش پدر خم میشود «پس کی کادو مامانو بهش میدی؟»
پدر میخندد و آرام میگوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار»
«به یه شرط!»
«ای شیطون، چی میخوای؟»
«از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری»
مادر نزدیکشان میآید«شما دو تا چی میگید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟»
«هیچی!»
«هیچی، مهدی میخواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم»
«الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.»
«آخه میخوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم.
چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد:
«پسر مجهول الهویهای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانوادهاش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید ...》
#حاج_قاسم