🔻چند روزی آمده بود مسافرت. حالا می‌خواست برگردد شهر خودش. به خودش گفت: بروم پیش امام برای خداحافظی، هم یک لباس بگیرم برای تبرّک، هم پول بگیرم برای خریدن سوغات. می‌خواست برای دخترش انگشتر بخرد. ـــــ ـ ـ ـ ـ رفت خانه امام. موقع خداحافظی بغض گلویش را گرفت. اشکش در آمد. دل کندن از امام برایش خیلی سخت بود. آنقدر که یادش رفت برای چه آمده! اصلا یادش رفت خواسته‌هایش را بگوید! بلند شد که برود. امام رضا سلام الله علیه فرمود: صبر کن. نمی‌خواهی یک لباس تبرکی بدهم؟ راستی، این پول را هم بگیر، برای دخترت انگشتر بخر! 📚 برگرفته از عیون اخبارالرضا علیه السلام ج۲ ص ۲۱۲ کانال "معارف" امام زمان سلام الله علیه http://eitaa.com/joinchat/3866755103C32c6614f49