مادر شهيد مى گويد:
هر وقت سعيد به خانه مى آمد همه چيز را از جبهه برايم تعريف مى كرد و مى گفت بهترين خودروى تندرو را من دارم. دوبار قايقش را زدند و شكستند. مى گفت: روزى به آبتنى رفت كه متوجه كوسه اى شد، مى گفت: هر كارى مى كرد دوستانش فكر مى كردند شوخى مى كند كه بعد متوجه شدند و كمكش كردند.
روزى قرار بود با قايق برود و بچه ها را بكشد عقب. خيلى بمباران بود آنقدر زياد بود كه همه مى گفتند ما نمى رويم، همسايه ما هم آنجا مجروحين را به عقب مى آورد. آن روز هر دو بودند كه گفتند ما مى رويم. پسرم به همسايمان گفت شما نرويد؛ من مجرد هستم شما همسر و فرزند دارى بمان و قايق را پسرم گرفت و رفت. در حالى كه گلوله مثل باران مى ريخت رفت و سالم برگشت.