‏ایــن خانم مسلمانے ستــ کہ در لنــدن زندگے میکند... میگوید: مثــل همیشہ در متــرو نشستہ بودم و مثل همیشہ افرادے بہ مـن خیره شده بودنــد (از روے کنجکاوے یا تأســف، یا شایـد هم تنـــفر) کہ برایم مهــم نبود!😇 یکــ خانمے روبروے من نشسته بود کہ ... ‏بہ من نگاه میکــردومن تانگاهش میکردم تا لبخند بزنم( لبـــخند البتہ پیدا نیسـت از زیر ایـن حجــاب) نگاهــش را سریــع برمیگرداند کہ مثلا من را زیرچشمی دید نمیزده..☹️😅 اینقـدر این کاررا تکرار کرد کہ من با خودمــ گفتم: حتما بـرم باهاش صحبت کنم و توجیه ش کنـم ... دیدم بلند شــد، ‏کیفـش را برداشت و همیــن کہ خواست پیاده شود ، سمت من آمد و یکــ کاغذے را تا کرد و به من داد و رفت!😳 ‌با خودم گفتم چے میتونہ باشہ؟ شوخے بچہ گانہ؟!😐 تهدید بہ مرگــ؟ 🙄 آدامس جویده شده لای کاغذ؟😑 ‏کاغذ را که باز کــردم نوشتہ بود: تو در حجابــت زیبا هستے، درست مثل ماه کامل در آسمان شب!!