اكبر مي گفت مادر من مي روم جبهه اگر عمري باقي ماند و برگشتيم ديگر نمي گذارم كه شما سركار بروي و اگر برنگشتم از دستم راضي باش اكبر پسري قرآن خوان و خوش اخلاق بود همه او را دوست داشتند .وقتي كه من در آشپزخانه اداره مي كردم بعضي وقت ها مي آمد و مي گفت مادر تو برو استراحت كن من به جايت كارها را انجام مي دهم . هر وقت غذايي جلويش مي گذاشتم از من تشكر مي كرد برايش فرقي نمي كرد كه نان و سبزي باشد يا غذايي ديگر .يك روز در همسايگي ما زن و شوهري با هم دعوا مي كردند اكبر رفت و با آنها صحبت كرد و در مورد زندگي حضرت زهرا برايشان گفت از اين كارها زياد مي كرد . به حجاب خيلي اهميت مي داد و نمي گذاشت كه بدون روسري خواهرانش داخل حياط بروند زمان عاشورا و تاسوعا اكبر سقا بود و به عزاداران آب مي داد و چون قبل از اكبر چند تا از بچه هايم مردند نذر كردم كه اگر فرزندم زنده بماند سقا بشود . قبل از جبهه رفتن به من گفت مادر مي خواهم بروم اسلحه ياد بگيرم من هم خوشم مي آمد گفتم عيبي ندارد برو امضاء را از من گرفت ديدم فردايش از اهواز سر درآورد زنگ زد و گفت من اين جا هستم كلاْ 6 ماه جبهه بود . 15 ساله بود كه امام خميني (ره) گفت كه همه بايد به بسيج و جبهه بروند و ايشان هم رفت . سال 62 به جبهه رفت كه يك شب تا نصف شب با هم صحبت مي كرديم گفتم اكبر من جز تو كسي را ندارم گفت من اگر رفتم شهيد شدم بهتر از اين است كه توي خيابان زير ماشين بميرم اكبر قبل از شهادتتش انگشترش را به دوستش محسن مي دهد و مي گويد كه اين انگشتر را به مادرم بده . اكبر در سن17 سالگي و در فروردین سال 62 به شهادت رسيد .