هدایت شده از ایلیا
روزی که در شهر خودم بیگانه بودم در چاه جهل خویشتن ویرانه بودم در پیله تنهایی ام بودم گرفتار در حسرت پرواز یک پروانه بودم آن روزهای سخت بی پشت و پناهی در جستجوی غیرتی مردانه بودم شب بود و روز اصلاً چه معنا داشت آخر روزی که دور از نغمه مستانه بودم وحشت سکوت و اختناق و ظلمت محض در چنگ و دام اژدر دیوانه بودم ابلیس و یارانش به قلبم حکم می‌راند او خانه‌اش آباد و من ویرانه بودم ابلیس و یارانش حیا را خورده بودند افسون تاج و شوکت شاهانه بودم تا اینکه مردی آمد از آن سوی خورشید من سال‌ها در فکر آن فرزانه بودم مردی علم بر دوش آمد بانگ برداشت نور امید و زندگی در سینه‌ها کاشت 💚شعرهاوترانه های علی حسینی 💚 https://eitaa.com/ali1354h 💐برای دوستانتان ارسال بفرمایید 🌺