حب على حضرت سيّدنا الاعظم و استادنا الاكرم علاّمه بزرگوار حاج سيد حسين طباطبائى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد كه از اهل كربلاى معلى بود. و لذا او را سيد جواد كربلائى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايّام محرّم و عزا به اطراف و نواحى و قصبات دور دست جهت تبليغ و ارشاد مى رفت ، نماز جماعت مى خواند و مسئله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود. يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه اى كه همه آنها سنّى مذهب بودند و در آنجا با پير مردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت . بر خورد نمود و چون ديد سنّى مذهب است از در مذاكره و صحبت وارد شد، ديد الا ن نمى تواند تشيّع را به او بفهماند چون اين مرد ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصب مقام خلافت را نموده اند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد. تا اينكه يك روز كه با آن پير مرد صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب بزرگ و رئيس قبيله را مى گويند) سيد جواد مى خواست با اين سؤ ال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد. پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد. (خان ضيافت به معناى مهمانسرى است كه در ميان اعراب مشهور است كه با اين خانها، از هر كس كه وارد شود خواه آشنا و خواه غريب پذيرائى مى كنند.) چقدر گوسفند دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد. سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است . بعد از اين مذاكرات پير مرد رو كرد به سيد جواد و گفت شيخ شما كيست ؟ گفت : شيخ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند. اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ تو مى آيد و رفع مشكل از تو مى كند. پير مرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوبى است اگر اينطور باشد، اسمش چيست ؟ سيد جواد گفت : اسمش شيخ على است . ديگر در اين باره سخنى به ميان نيامد مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند. و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پير مرد از شيخ على خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زمانى كه سيّد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت : ما در آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، مادر آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پير مرد روشن دل را به مقام مقدّس ولايت آقا اميرالمؤ منين على (ع ) رهبرى مى نمائيم . چون وارد قريه شد و از آن پير مرد پرسش كرد، گفتند: از دنيا رفته است خيلى متأثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آقا على و آل على (عليهم السلام ) آشنا كنيم ، حيف از دنيا رفت بدون ولايت ، ما مى خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست القاآت و تبليغات سوء پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است . بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدّت متاءثر شدم . بديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سرقبرش ببريد. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : خدايا من در اين پير مرد اميد داشتم چرا او را از دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيّع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت . از سر تربت پير مرد باز گشتم و با فرزندانش به منزل پير مرد آمديم . من شب را همانجا استراحت كردم ، چون خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم ، درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پير مرد سنّى نيز در مقابل آنها است ، پس از ورود سلام كردم و احوالپرسى نمودم ، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد. من از پيرمرد پرسيدم : اينجا كجاست ؟