‍ احمدک(۲) :"قرار است امروز از منطقه بیاید به این مدرسه بازرس سؤالات را خوب پاسخ دهید نبینیم بی نظمی از هیچکس" سخنهای ناظم به پایان رسید صف بچّه ها مثل ماری خمار یواش از حیاط دبستان خزید بسوی کلاسی چنان غار تار پس از چند لحظه معلّم که بود زبانزد به دلسوزی و روی شاد صمیمانه آمد کمی حرف زد سپس گوشه ای منتظر ایستاد که با هیئتی بازرس سررسید چه با هیبت و پاک و وارسته بود کمی چاق با ریش جوگندمی که تا خرخره دکمه را بسته بود نگاهی به اینسوی و آنسوی کرد قدم زد پلنگانه توی کلاس دل برّه آهووش بچّه ها اسیر هراس و پر از التماس صدا زد:"شما!، نه شما!"؛ احمدک به مانند یک متهّم ایستاد :"بخوانید شعر«بنی آدم» آن سه تا بیت سعدی"؛ جوابی نداد سرافکنده شد، درس ناخوانده بود به چیزی که در خاطرش مانده بود کمی فکر کرد و پس از لحظه ای درخشید چشمش، به شادی سرود: " بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی.. چو عضوی.."، فراموش کرد وجودش نحیف و دلش دردمند به حرف آمد امّا به یکباره با نگاهی به لبخند آموزگار: " چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محـ .. تو کز.."، باز یادش نبود. غضبناک فریاد زد بازرس: "عتاب خداوند بر بنده ای که باشد فقط در هوا و هوس سه تا بیت ناقابل فارسی برای تو اینقدر دشوار بود؟! هر آنکس که دیدم به مانند تو اساساً شرور و ولنگار بود نظافت بکن، ناخنت را بگیر لباس درست و تمیزی بپوش به درست برس، دائماً ول نگرد نکن تنبلی خاک بر سر، بکوش..." همین طور می گفت و از منبرش خیالی که پایین بیاید نداشت به دل احمدک حرفها داشت، حیف توان تا دفاعی نماید نداشت یتیمی که آغوش مادر ندید پدر نیز بیمار و بیکار بود خودش مرد نان آور خانه یا به دیگر بیان «کودک کار» بود جلو آمد و داد زد بازرس: "چرا ساکتی بچّه! حرفی بزن" به خود آمد و ناگهان برگرفت نگاه از روی وصله ی پیرهن به یاد آمدش آخرِ شعر، اشک سترد از رخ و خواند با محکمی: " تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی". انتخاب از مجموعه شعر "شب بخیر زندگی!" تیر ۹۰ @alikhanabadi