باید بَرَش می گرداندم عقب نمی توانستم رهایش کنم. هر چه بچه ها اصرار کردند بی فایده بود، می گفتم: «عزیزترین رفیقم روی زمین افتاده! چطور بذارمش و برم؟!» چهره اش مدام جلوی چشمم بود.خندیدنش، جدی شدنش، شوخی کردنش، عصبانس شدنش. همه و همه مقابل چشمانم رژه می رفتند و دلم را بیش تر به درد می آوردند. بعد از اتمام دوره چهل و پنج روزه مان که همه بچه ها برگشته بودند ایران، من و سعید و چند نفر دیگر به شوق عملیات مانده بودیم. همین هم من و او را بیش تر به هم گره زده بود. هر وقت دلش می گرفت می گفت: «نوید بخون.» من هم برایش دشتی می خواندم. با هم گریه کرده بودیم، با هم خندیده بودیم،.نماز خوانده بودیم، غذا خورده بودیم.ولی حالا سعید رفیق نیمه راه شده بود. من را تنها گذاشته بود و تنها چند متر آن طرف تر، روی خاک سرد کشور غریب افتاده بود، از من هم هیچ کاری بر نمی آمد. هرکس از راه می رسید و دست و پای خونی من را می دید، می گفت برگرد عقب ولی من فقط منتظر یک فرصت کوتاه بودم که تا تیربار ساکت شود و بتوانم خودم را به سعید برسانم. بچه ها دوره ام کرده بودند یکی از بچه ها وقتی فهمید سعید شهید شده زد زیر گریه. از گریه او بغض من هم ترکید اشک ریختم و رفیقم را مرور کردم. می دانستم برات شهادتش را از پیاده روی اربعین گرفته. یاد شوقش برای شهادت افتادم طوری آرزویش می کرد که انگار شیرین خواسته دنیاست. 📝 برگرفته از کتاب «من سعیدم» 🆔 @aliladanart