روضههای مکتوب، به مناسبت دههٔ اول محرم 🖤💔
3⃣ روضهٔ شب سوم ـ
حكايت حُرّ ؛ حماسهٔ توبه و تصميم
داستان «حُر» يكی از عجيبترين و عبرت آموزترين وقايع عاشوراست.
«حُرّ بن يزيد رياحي» رادمردی پهلوان و سرداری نيرومند بود. برخی او را “دليرترين مرد كوفه” میدانستند. اهميت اين لقب آنگاه معلوم میشود كه بدانيم كوفه شهری نظامی بود كه به عنوان اولين دژ اسلام در برابر یکی از دو ابرقدرت آن زمان جهان ـ یعنی امپراتوری ايران ـ بنا شده بود؛ لذا بيشتر ساكنان آن را سپاهيان و سرداران نامی عرب و عجم تشكيل میدادند.
هنگامی كه به «عبيدالله بن زیاد» خبر دادند كه امام حسين(ع) به عراق رسيده است، وی «حُر» را به همراه حدود هزار سرباز فرستاد تا راه را بر ايشان ببندد و يا او را به دارالاماره ببرد.
وقتی كه حر از قصر عبيدالله خارج شد صدايی از پشت سرش شنيد كه گفت: «ای حرّ ! خوشحال باش كه به سوی خير میروی!». حر به سوی صدا برگشت، اما كسی را نديد. با تعجب از خود پرسيد: «اين چه بشارتی بود؟ و اين چه خيری است كه به جنگ حسين بروم؟!».
در گرمای نيمروز، سپاه حر به كاروان امام(ع) رسيد. امام هنگامی كه تشنگی آنان را ديد به ياران فرمود: «به اين جماعت و اسبانشان آب دهيد». ایشان حتی وقتی مشاهده كرد كه يكی از سربازان سپاه عبیدالله نمیتواند براحتی آب بخورد و آب از مشك بيرون میریزد خود برخاست و با دستان مباركش وی را سيراب كرد.
اين مهر و عطوفت امام(ع) را ببينيد و با آنچه همين سپاهيان كوفه با وی كردند مقايسه كنيد. حسين(ع) حتی اسبان آنان را سيراب كرد؛ اما آنها آب را از فرزندان حسين(ع) هم دريغ كردند.
تا تمامی لشكريان آب نوشيدند وقت نماز شد. امام(ع) خطبهای كوتاه خواند و خطاب به سپاه کوفه گفت: «ای مردم! من به سوی شما حركت نكردم تا وقتی كه نامههای شما رسيد و فرستادگان شما آمدند و گفتند نزد ما بيا كه ما امامی نداريم. حال اگر بر همان عهد و پيمان هستيد بگوييد و اگر بر عهدتان نيستيد و آمدن مرا ناخوش داريد از همين جا باز میگردم».
ایشان سپس خطاب به حر فرمود: «میخواهی با اصحاب خود نماز بخوانی؟» گفت: نه، ما همه با تو نماز میگزاريم.
در نتیجه، سپاهیان کوفه نیز همراه یاران امام حسین(ع) به آن حضرت اقتدا کردند و نماز را به جماعت خواندند.
امام(ع) پس از نماز به خيمهٔ خود رفت و حر نيز با سپاهيان خويش مراقب کاروان امام بود.
هنگام نماز عصر، امام بيرون آمد و نماز را به جماعت خواندند. سپس روی به كوفيان كرد و فرمود: «ای مردم! اگر از خدا بترسيد و حق را برای اهلش بدانيد خدای تعالیٰ بيشتر از شما راضی میگردد. ما اهل بيتِ محمد به تصدی امر خلافت از مدعيانی كه اين مقام مال آنها نيست و با شما به ستم رفتار میکنند شايستهتريم. اما اگر ما را نمیپسنديد و حق ما را نمیشناسيد و رأی شما غير از آن چيزی است كه در نامهها فرستاديد و نمايندگان شما گفتند، از نزد شما برمیگردم.»
حرّ گفت: سوگند به خدا كه من از اين نامهها و نمايندگان كه میگویی چيزی نمیدانم.
امام به یکی از همراهان گفت تا خورجينی را بياورد كه انباشته از نامههای كوفيان بود. امام(ع) نامهها را به حر نشان داد. حر گفت: من از كسانی كه اين نامهها را نوشتند نيستم؛ به من دستور دادهاند كه وقتی تو را ديدم از تو جدا نشوم تا نزد عبيدالله به كوفه برويم.
امام به ياران و خویشان خود دستور داد كه سوار شوند و فرمود: «بازگرديد»؛ اما سپاهيان حر راه برگشت کاروان را نيز سد كردند.
گفتگو ميان امام و سپاهيان كوفه به نتيجه نرسيد و سرانجام كاروان امام(ع) مجبور به فرود آمدن در سرزمين كربلاء شد...
اما ببينيد سرنوشت همين شخص كه راه را بر امام بست، پس از توبه چگونه شد:
در روز عاشورا هنگامي كه حر، فرياد امام را شنيد كه ميفرمود: «أما من مغيثٍ يغيثنا لوجه الله؟ أما من ذابّ يذبّ عن حرم رسول الله؟ ـ آيا فريادرسی هست كه به خاطر خدا ما را ياری كند؟ آيا مدافعي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟» نزد عمر سعد رفت و گفت: «آيا واقعاً میخواهی با اين مرد بجنگی؟» عمر پاسخ داد : «آری» حر پرسيد : «چرا پيشنهاد او را كه میخواهد باز گردد را نمیپذیری؟» عمر گفت : «اگر كار به دست من بود میپذيرفتم، ولی عبيدالله به اين امر راضی نمیشود».
اينجا بود كه حر فهميد يزيديان برای كشتن امام(ص) مصمم هستند؛ و از اين فكر لرزه بر اندامش افتاد... در يك سوی ميدان، فرزند پيامبر(ص) و خاندان وحی را ميديد و در سوی ديگر دشمنان رسول خدا را؛ در يك سوی ميدان بندهٔ صالح خداوند را میدید و در سویديگر خليفهٔ غاصبی را كه علناً شراب مینوشيد و محرّمات را حلال و حلال خدا را حرام میکرد؛ در يك سوی ميدان عشق و شهادت را میدید و در ديگر سوی آن پليدي و خيانت را؛ در يك سو سعادت ابدی میدید و در ديگر سو شقاوت جاودانه...
حر تصميم نهايي خود را گرفت و در حالی كه فرماندهٔ هزاران سوار بود به دنيا پشت پا زد.